روزگارهاد قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه ی احساسات در آن زندگد می کردنند.شادی ، غم ، دانش ، عشق و باقی احساسات.روزی به همه ی آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.بنابراین هریک شروع به تعمیر قایق هایشان کردنند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.زمانیکه دیگر چیزی از جزیره...
مردی تخم عقابی چیدا کرد و آنرا در لانه ی مرغی گذاشت.عقاب با بقیه ی جوجه ها از تخم بیرون آمد وبا آنها بزرگ شد .در تمام زندگیش او همان کار هایی را
انجام داد که مرغ ها می کردند .برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قد قد می کرد و گاهی هم با دست وپا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می کرد ...