~سلام من غزلم(شاعر قرن 21ام)
در طول سال تحصیلی به من گفتن شعر بگو برای مسابقات پرسش مهر
ما هم گفتیم شعرومون رتبه اورد(دوم در ناحیه)حالا تصمیم گرفتم این جا هم بذارمش
من اصفهانی ام و برای اصفهان و خشکی زاینده رود شعر گفتم 14 سالم هم بیشتر نیس
انتقاد کنید با کمان میل می پذیرم
__________________
در طول سال تحصیلی به من گفتن شعر بگو برای مسابقات پرسش مهر
ما هم گفتیم شعرومون رتبه اورد(دوم در ناحیه)حالا تصمیم گرفتم این جا هم بذارمش
من اصفهانی ام و برای اصفهان و خشکی زاینده رود شعر گفتم 14 سالم هم بیشتر نیس
انتقاد کنید با کمان میل می پذیرم
درنایی مهاجر با زمستان آمد برای سرسبزی بوستان
سرسبزی اصفهان یادش بود ، اصفهان همیشه دوست و همراهش بود
تا دید خشکی زاینده رود را همین زود فرود آمد بر زمین
گفت آیا نقش جهانی ؟آیا تو اصفهانی؟
اصفهان بی روح و بی رنگ، بود بر مقداری آب لنگ
گفت : من نقش جهانم آری من اصفهانم
گویمت ای درنا جانم از کم آبی و از مردمانم
خجل گشته ام ز مرگ زشت آبزیانم
ز اسراف بی رویه ی آب مردمانم
سر سبزی و زیبایی ز رویم رخت بست
گنجشک ، بقچه ی لانه اش ز شهرم بر بست
کم آبی چیره گشت بر قلبم
رنگ رخ پرید ز صورت شهروندم
اگر می کردند در آب صرفه جویی
این گونه نمی رفت هر که سویی
با سشت و شو با اندکی آب
می کردند نگهداری از گوهری ناب
دیدم در همین سال
پیرمردی را کهنسال
خسته نشسته کنار خشکه رودم
چیزی گفت که من ستودم
گفت : یاد دارم روزگاری
مادر بزرگ مهربانی
می کرد سیراب با آب برنج
گل گلدون و پرنده ها وفنج
پا به پای پدر بزرگ خویش
می آمدیم ای جا روزگاری پیش
می گرفتیم ماهی های رنگارنگ
کپور و قزل آلا و گاهی قلوه سنگ
اکنون نیست خبری از آن ها
از قلب اصفهان از آب ها
سرسبزی اصفهان یادش بود ، اصفهان همیشه دوست و همراهش بود
تا دید خشکی زاینده رود را همین زود فرود آمد بر زمین
گفت آیا نقش جهانی ؟آیا تو اصفهانی؟
اصفهان بی روح و بی رنگ، بود بر مقداری آب لنگ
گفت : من نقش جهانم آری من اصفهانم
گویمت ای درنا جانم از کم آبی و از مردمانم
خجل گشته ام ز مرگ زشت آبزیانم
ز اسراف بی رویه ی آب مردمانم
سر سبزی و زیبایی ز رویم رخت بست
گنجشک ، بقچه ی لانه اش ز شهرم بر بست
کم آبی چیره گشت بر قلبم
رنگ رخ پرید ز صورت شهروندم
اگر می کردند در آب صرفه جویی
این گونه نمی رفت هر که سویی
با سشت و شو با اندکی آب
می کردند نگهداری از گوهری ناب
دیدم در همین سال
پیرمردی را کهنسال
خسته نشسته کنار خشکه رودم
چیزی گفت که من ستودم
گفت : یاد دارم روزگاری
مادر بزرگ مهربانی
می کرد سیراب با آب برنج
گل گلدون و پرنده ها وفنج
پا به پای پدر بزرگ خویش
می آمدیم ای جا روزگاری پیش
می گرفتیم ماهی های رنگارنگ
کپور و قزل آلا و گاهی قلوه سنگ
اکنون نیست خبری از آن ها
از قلب اصفهان از آب ها