R
عضویت
لایک ها
2

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • من از پشت شبهای بی خاطره
    من از پشت زندان غم آمدم ...

    من از آرزوهای دور و دراز
    من از خواب چشمان نم آمدم ..

    تو تعبیر رویای نادیده ای
    تو نوری که بر سایه تابیده ای

    تو یک آسمان بخشش بی طلب
    تو بر خاک تردید باریده ای

    تو یک خانه در کوچه زندگی
    تو یک کوچه در شهر آزادگی
    تو یک شهر در سرزمین حضور
    تو یک راز بودن - به این سادگی...

    مرا با نگاهت به دریا ببر
    مرا تا تماشای فردا ببر
    دلم قطره ای بی تپش در سراب
    مرا تا تکاپوی دریا ببر
    رو به آبي رو به خورشيد رو به خوشبختي خطر كن
    قصد دريا قصد بارون همسفر قصد سفر كن
    اگه باشي كنار من با تو بياد بهار من
    اگه باشي غم ندارم بي تو همدم ندارم
    تو هموني كه پا به پات هر چي غمه جا ميزارم
    همسفر هر جاي كه هستي با تو رفتن آرزومه
    سخته راه رفتن اما پاي غم موندن حرومه
    اگه باشي رها ميشم كبوتر دعا ميشم
    اگه باشي غم ندارم بي تو همدم ندارم
    تو هموني كه پا به پات هر چي غمه جا ميزارم
    هر چي غمه جا ميزارم پا روي دنيا ميزارم
    دست دلم رو ميگرم تو دست فردا ميزارم
    اگه باشي غم ندارم بي تو هم همدم ندارم
    تو هموني كه پا به پات هر چي غمه جا ميزارم...
    ترا من چشم در راهم
    شباهنگام
    که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
    وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
    ترا من چشم در راهم.

    شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
    در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
    گرم یاد آوری یا نه
    من از یادت نمی کاهم
    ترا من چشم در راهم.
    دلم را شکستی....
    چشمانم از سیل اشکت خشک شده.....
    حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
    و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
    هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
    وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
    رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
    وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
    باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
    گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو
    آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
    آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
    چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
    فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
    تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
    چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
    اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
    ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
    قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
    مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
    بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
    کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
    گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
    دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
    گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
    ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
    تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
    تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
    شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
    هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
    یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
    یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
    ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
    نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو
    صداقت چیزیه که از همه بیش تر دوسش دارم و تقریبا همه اطرافیانم هم فاقد اون هستند... حتی شاید خودم
    ولی در حرف دلم همیشه صادقم.....
    من خفته بدم به ناز در کتم عدم.....
    حسن تو به دست خویش بیدارم کرد...
    دست از طلب ندارم تا کام من برآید..... یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
    گریه دارم..... گریه دارم.... گریه..... گریه......
    خیلی سخته کسیو که آدم از ته دل دوسش داره بهت بگه " دیگه مزاحمم نشو "......
    آسيمه سر رسيدي
    از غربت بيابان

    دلخسته ديدمت در
    آوار خيس باران

    وا مانده در تبي گنگ
    ناگه به من رسيدي

    من خود شکسته از خود
    در فصل نا اميدي

    در برکهء دو چشمت
    نه گريه و نه خنده

    گم کرده راه شب را
    سرگشته چون پرنده

    من ره به خلوت عشق
    هر گز نبرده بودم

    پيدا نميشدي تو
    شايد که مرده بودم
    پيدا نميشدي تو
    شايد که مرده بودم

    من با تو خو گرفتم
    از خنده ات شکفتم

    چشم تو شاعرم بود
    تا اين ترانه گفتم

    در خلوت سرايم
    يک باره پر کشيدي

    آن گاه اي پرنده
    بار دگر پريدي

    در خلوت سرايم
    يک باره پر کشيدي

    آن گاه اي پرنده
    بار دگر پريدي
    همه هست ارزویم که ببینم از تو رویی
    چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی.....
    مرا خود با تو چیزی در میان هست
    و گر نه روی زیبا در جهان هست
    وجودی دارم از مهرت گدازان
    وجودم رفت و مهرت همچنان هست
    مبر ظن کز سرم سودای عشقت
    رود تا بر زمینم استخوان هست
    اگر پیشم نشینی دل نشانی
    و گر غایب شوی در دل نشان هست
    به گفتن راست ناید شرح حسنت
    ولیکن گفت خواهم تا زبان هست
    ندانم قامتست آن یا قیامت
    که می‌گوید چنین سرو روان هست
    توان گفتن به مه مانی ولی ماه
    نپندارم چنین شیرین دهان هست
    بجز پیشت نخواهم سر نهادن
    اگر بالین نباشد آستان هست
    برو سعدی که کوی وصل جانان
    نه بازاریست کان جا قدر جان هست
    بعضی وقت ها دلم می خواد از ایریسک برم ........
    نمی دونم چی باعث میشه هنوز این جا بمونم ......

    کاش می دونستم درون قلبت چیه ....... کاش :(
    « هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید »
    کاش می دونستی درون قلبم چیه :(
    کاش :(
    روزی تو خواهی امد از سوی مهربانی .......
    اما ز من نبینی دیگر به جا نشانی ..... :(
    در نهان به آنهایی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکارا از کسانی که دوستمان دارند غافلیم شاید این است دلیل تنهایی ما .....
    شاید این است .... اما همین تنهایی هم شاید لذت دارد .
    لذت جنگیدن ........ لذت معنی داشتن در زندگی ....... لذت هدفدار بودن زندگی ....
    ..... اما من « اسیر » م ...... :(
    کاش بخونی این ها را ......... کاش بفهمی ....... کاش :(
    کاش درک می کردی :(
    کاش :(
    کاش ................

    :(
    تا کی به تمنای وصال تو یگانه
    اشکم شود از هر مژه چون سبل روانه ..........

    :(
    هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست ** نه هر که سر بتراشد قلندری داند .....
    پس فردا آزمون دارم انصافاً خیلی خوندم.... خیلی.....
  • بارگذاری
  • بارگذاری
  • بارگذاری
بالا