از زیباترین داستانهای کوتاه

kobra

New Member
ارسال ها
71
لایک ها
82
امتیاز
0
#1
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردندو سکوت در مسجد حکم فرما شد،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت:
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا.
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و باهم چند قدمی از مسجد دور شدند،
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گرددو شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند.
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:
چرا نگاه میکنید،به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نمازخواندن کسی مسلمان نمیشود...
 

REZA_ZAREIE

Well-Known Member
ارسال ها
296
لایک ها
329
امتیاز
63
#2
پاسخ : از زیباترین داستانهای کوتاه

اينم يه داستان كوتاه ديگه :(كوتاااااااااااااااااااه)

يه روز يه دانشمند كه به خدا باور داشته با يه دانشمند كه به خدا اعتقاد نداشته دعواش ميشه(بحثشون ميشه) شبش دانشمند خداپرست همه كتابهاي مذهبيشو ميسوزنه و دانشمند كافر هم ميره خدارو عبادت مي كنه ........................... (كوتاه ولي .....)
 
بالا