afshin

New Member
ارسال ها
319
لایک ها
71
امتیاز
0
#1
افسانه ی المپیاد شیمی

:p :p :p
همه چی از سه سال پیش شروع شد...
وقتی به مدرسه می رفتم تا کارنامه ام رو بگیرم ...تو گوشه ی خلوت سالن پسری رو دیدم که داشت
گریه می کرد...یه کم جلو رفتم ولی نتونستم چیزی بگم...
سرش رو تو زانو هاش برده بود و دست هاش می لرزید..
کمی جلوتر رفتم یه پسر دیگه رو دیدم که نه گریه می کرد نه حرف می زد و نه می خندید..
تکیه داده بود به دیوار و آه می کشید...
انگار زندگی شون رو ازشون گرفته بودن...
اون پسرا المپیاد ی های اون سال بودن...
اونا رو می شناختم و باهاشون بحث می کردم...
وقتی پرسیدم چی شده اونی که کنج سالن نشسته بود گفت: مرحله ۲ قبول نشدم...
انگار خیلی ناراحت بود...نمی تونست حرف بزنه...
فقط بهم گفت: امیدوارم که قبول بشی....
کسی که شیمی فیزیک و آلی و تجزیه و معدنی ! رو خورده بود
کسی که تو یه منطقه ی دور افتاده (...) بلند شده بود و بدون اینکه کسی کمکش کنه ..
بدون اینکه حتی یه راهنما داشته باشه داشت واسه المپیاد می خوند...
کسی که تموم کتابای المپیادشو از دست فروشای سر خیابون می خرید...
بهم گفت: من که رد شدم...اما تو نمی شی...!
منم گفتم : قول می دم که المپیاد های جهانی رو حل کنم...!
یه جوری نگام می کرد...
می خواست بگه که قبول نمی شی...
ولی دلش نیومد نا امیدم کنه و فقط یه نگاه پر از حسرت رو بهم تقدیم کرد...
توی نگاهش فقط یه چیز رو دیدم: حتی اگه قبول نشی..حتی اگه چند سال تلاش بی وقفت
تو یه لحظه از دست بره بازم نا امید مشو...
منم داستانش رو نوشتم:
....بعد اینکه سه سال پشت سر هم کلی درس خوندیم و مرحله اول قبول شدیم..!
می ریم نتایج مرحله اول رو می بینیم:
هنگام اعلام نتیجه ی مرحله اول :
1 2 3 ..... قبول شدم!!
بعدش فکر می کنیم اگه فقط درس بخونیم دیگه نه پارتی بازی ٫ نه زمان وحشتناک آزمون ٫ نه حتی
خدا نمی تونه مرحله ۲ ردمون کنه چون فکر می کنیم که ...!!!
میشینیم معدنی و آلی و تجزیه رو می یاریم و ....
وقتی یه مطلب می خونیم می ریم معلممون رو مسخره می کنیم که یادش رفته و فکر می کنیم که
خیلی بلدیم..
معلممون هم از روی سخاوت چیزی نمی گه و دلش بحالمون می سوزه که...
که واقعا چی به سرمون اومده!
بعد کلی زمان ...
شب قبل از مرحله ۲ فرا می رسه:
..خدایا اگه قبول بشم دیگه ...دیگه..قول میدم:
1- فقط درس نخونم و به یادت باشم به شرطی که فردا به فکرم باشی!!!!!!
2- روزی بی نهایت رکعت نماز می خونم..روزه می گیرم و خیرات می کنم...
3- اگه فقیری در خونمون اومد و ازم التماس کرد که یه ذره ..فقط یه ذره بهش محبت کنم...به بهونه ی گداپروری ردش نکنم....
4- قول میدم که تمام جزوه هام رو به اون هایی بدم که حتی نمی تونن یه دفتر بخرن و به خاطر یه چیزی به اسم پول مجبورن صبح تا ساعت 12 شب واسه سیر کردن مادر و خواهرشون کار کنن!
5- کم کم همه چی تاریک می شه و بدون اینکه حتی فکر کنیم که شاید الان یه کسی مثل ما به خاطر سرما داره می لرزه و ما تو تشک داریم تاب می خوریم...و می خوابیم...
همه چی تو خواب میاد و میره...
تا....
صبح می شه و مادرمون صدامون می کنه و می گه:
بلند شو ..
و بلند می شیم...با هزار امید و آرزو...
اول به نمره های بدی که تو تاریخ و جغرافیا و ادبیات و دینی آوردیم فکر می کنیم...
می گیم: امروز روز تلافی هر چه به خاطر المپیاد شیمی فدا شده هستش...
امروز روزیه که دیگه شاگرد اول خرخون کلاس مثل ما قبول نمی شه چون همه چی رو حفظ کرده ولی ما یه عمره داریم با شیمی زندگی می کنیم...
از در خونه بیرون میریم...
یه کمی سردمون می شه...
یه لحظه یادمون می افته که خدایی ام هست..
اما نماز صبحو نخوندیم...
اما از خدا بخاطر اینکه یه روز دیگه ما رو زنده گذاشت تا به اهدافمون برسیم تشکر نکردیم...
ولی ...
به ساعت مچیمون نگاه میکنیم...
می پریم سر خیابون .و به محل آزمون میریم...غافل از اینکه از کنار n تا صندوق صدقه و M تا بینوا گذشتیم و اونا رو ندیدیم...و فقط خودمون رو دیدیم!
وای بر ما...
به سر جلسه میریم...
و می افتیم قران خوندن و بسم الله گفتن...
ورقه رو می دن...
و شروع!
اول سوال..
دوم سوال...
...
..
...
....
چهل و هشتمین سوال.
وقت تموم میشه و بیچاره می شیم...
بغض گلومون رو گرفته..
دیگه نمی تونیم چیزی بگیم...
با اهستگی سرمون رو روی تک صندلی می زاریم و گریه می کنیم...
اشکامون رو پاک می کنیم و ...
ورقه ی بعدی...
سوالای تشریحی رو جواب میدیم و نا امید ورقه رو تحویل می دیم...
و ....
وقتی می رسیم خونه و مادرمون رو می بینیم.......
سرمونو می اندازیم پایین و به اون همه فریاد ها یی که بخاطر المپیاد سر مادرمون کشیدیم فکر می کنیم..
به کتاب هایی فکر می کنیم که پدر مون با هزار بدبختی خریده به امید اینکه یه روز ما مثل خودش نشیم ...
دیگه واقعا می میریم...
....
..
.
.
دیگه می دونیم قبول نمی شیم...
تخت می خوابیم...
و کنکوری می شیم!
چند روز بعد:
می ریم تو اینترنت و به سایت خلینا می ریم و به اون همه پست هایی که گذاشتیم نگاه می کنیم و افسوس می خوریم...
ناگهان.....
تو سایت مهندس خلینا نگاه می کنیم می بینیم که 20 تا پیغام جدید داریم...
پیغاما رو باز می کنیم و .!!
می بنیم مرحله 2 قبول شدیم...[قلب][بوسه][بوسه][نیشخند]
داد می زنیم...
یه جهش و کم کم انرژی درونیمون کم می شه...
چند لحظه بعد می ریم وضو می گیری و نماز !!
می ریم مدرسه...
همه بهمون تبریک می گن ...
ولی زحمت هایی رو که معلمامون ، دوستامون و مهندس خلینا و دکتر ... و استاد...و غیره کشیدهاند را از یاد می بریم!
بعدش می ریم دوره و .....
همه چی رو فراموش می کنیم..به خصوص خدا رو!!!
درس می خونیم...
درس می خونیم...
درس می خونیم...
درس می خونیم...
...
..
..
تنها هدفمون اینه که دوستامون رو حذف کنیم...
نمی دونیم که اون ها مثل ما همه ی شب ها رو ...همه ی سختی ها رو و همه چیز رو تحمل کردن..
نمی دونیم پدر و مادر اون ها هم هر شب دعا می کنن که بچشون قبول بشه..
اصلا احساسی نداریم و ....!
امتحان آخر رو می دیم و در آخر.
طلا میشیم
و باز هم خدا رو فراموش می کنیم....
دیگه به معلم شیمیمون که هر روز بهمون امید میداد..
کسی که اولین بار باورمون کرد و
به ما انگیزه ای از نوع بی نهایت داد... سر نمی زنیم و ..!
دیگه وقتی معلممون ٫ فراش مرسمون و دوستامون رو میبینیم..
بهشون سلام نمی کنیم و فکر می کنیم که شخصیت بزرگی هستیم...
دیگه به مهندس خلینا سر نمی زنیم چون...!
وبلاگمون رو می بندیم و به دنیای بزرگترا میریم...

و در آخر بی کس وتنها می میریم!!!


....
 

physic

New Member
ارسال ها
3
لایک ها
0
امتیاز
0
#2
من که فیزیکیم ولی خیلی با حال بود mer30
 

leonard

New Member
ارسال ها
31
لایک ها
1
امتیاز
0
#3
« دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند * * * دل غم دیده ما بود که هم بر غم زد »

حضرت حافظ
 

kquran

New Member
ارسال ها
357
لایک ها
18
امتیاز
0
#4
خوب خوبیش این بود که تو مرحله 2 متوقف نشده...
خدا رو شکر می کنیم که مرحله 2 قبول نشدیم...اصلا ناراحت نمیشیم....ورود به دنیای کنکور رو به خودمون تبریک می گیم...
از دوستمون که مرحله 2 قبول شده....همون که توی یه کلاس و گاهی یه اتاق می نشستیم و درس می خوندیم گله ای نداریم...حسود نیستیم....
اما حداقا کنکور آزمایشیاتو شیمی نفر اول دوم کشور میشی...بد که نیست! :p
 

afshin

New Member
ارسال ها
319
لایک ها
71
امتیاز
0
#5
:twisted: :!: :lol:
 
ارسال ها
26
لایک ها
0
امتیاز
0
#6
8O
باورم نميشه!!!!!!
بهت تبريك ميگم و اميدوارم بري تا جهاني ولي اونجوري نشي!
واسه منم دعا كنين!
منم رياضيم!(البته امسال هنوز اولم!)
 

afshin

New Member
ارسال ها
319
لایک ها
71
امتیاز
0
#7
امیدوارم هر کی حقشه قبول بشه...... :x
 

shm666

New Member
ارسال ها
62
لایک ها
0
امتیاز
0
#8
واسه من كه تا حالا چند بار اين قضيه تكرار شده. همه كارهايي كه مي كنيم به خاطر منفعت طلبي مونه!
گاهي حتي به خدا هم فكر مي كنيم ميتونيم دروغ بگيم!
حتي به خودمون هم دروغ ميگيم!
 

Mojtaba044

New Member
ارسال ها
85
لایک ها
3
امتیاز
0
#9
ميگم اين افسانه بود يا حقيقت؟ :!: :!:
 

bitabehdad

New Member
ارسال ها
12
لایک ها
0
امتیاز
0
#10
افشین خان تو المپیاد ادبی شرکت می کردی حتما می بردی شک نکن ولی در قشنگ ترین لحظات زندگی که همان راز و نیاز ها ی عاشقانه ست ازش بخواه اون بهترینه (به امید قبولی همه که عاشقانه ازش خواستن) :wink: :arrow: :wink:
 

afshin

New Member
ارسال ها
319
لایک ها
71
امتیاز
0
#11
من بعد از طلا آوردن می خوام نویسنده بشم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! :p
 

hcaebbb

New Member
ارسال ها
204
لایک ها
3
امتیاز
0
#12
سلام
اين متن منو وادار كرد كه يه چيزايي بنويسم(بعدهفت هشت ماه) ..
منم مثل شما بودم برا شيمي مي خوندم ودلم مي خواست كه قبول شم ولي فقط با يه فرق كه امسال دوره 19 ومن دوره هيجدهي ...
همه ي اينا برا منم دقيقا اتفاق افتاد حتي قسمتي كه بعدا مي فهمي قبول شدي وبعد اشك واه... كلي ذوق مي كني(اعتراضي ) حتي گريه سر جلسه ولي برا ما تستي وتشريحي بلافاصله بود وفرصتي برا گذاشتن سر رو ميز نداشتيم...
ولي فكرمي كنم يه اصلاحاتي لازمه..
اول اينكه نگاه پرحسرت اون دوست از ناميدي نبود بلكه اميد بود اميد اينكه كسي باشه كه راهشو ادامه بده ... كسي باشه كه كتاباي شيميش دست نخورده نمونه ... كسي باشه كه وقتي از رو كتابا مي خونه بفهمه كه تنها نيست واز لاي تك تك برگاي اون كتاب صميمت رو حس كنه... بعضي ارزوها اونقدر قشنگن كه حتي اينكه ادم فكر كنه يكي ديگه مي تونه بجاي اون وبا كمك اون بهش برسه هم خودش كلي مي ارزه...
دوم اينكه من خودم شاهد گريه كردن و نماز خوندن ودعا كردن مادر يكي از بچه ها هستم اون وقت فهميدم كه مادرم منم الان(ساعات 3ونيم شب) بيداره وداره دعا مي كنه ومن دارم حرص مي خورم كه اين مسئله چرا حل نمي شه..انگيزه وسعي امرو دو چندان كردم كه طلاشم ولي نشدم...اماخيالم راحت بود چون نهايت سعي ام رو كرده بودم ...
يه چيزايي ام خودم اضافه مي كنم...
بچه هايي كه به خودتون جرئت برا المپياد خوندنو دادين واقعا خسته نباشين(بخصوص تو شهر هاي كوچيك)اميدوارم همتون به اوني كه مي خواين برسين
ولي بدونين همه چي طلا شدن نيست المپياد به من يه چيزايي رو ياد داد كه تو هيچ جاي ديگه نمي تونستم ياد بگيرم...
متن بعد طلا با مردن تموم شده بود...اما اينكه همه چيز طلا نيست (شايد چون خودم طلا نشدم..)
اين جمله پارسال همين جا نوشته شده بود...المپياد طلاش مهم نيست تلاش مهمه...
همتون موفق باشين..
 

afshin

New Member
ارسال ها
319
لایک ها
71
امتیاز
0
#13
yadesh bekhayr
 
بالا