زمانی که من در دل یک انار زندگی می کردم ،از یک دانه شنیدم که گفت : " من یک روز درختی بزرگ می شوم . باد در شاخه هایم خواهند رقصید و من در همه ی فصل ها برومند و زیبا خواهم بود . "
آنگاه دانه ی دیگری گفت :"من هم وقتی به جوانیِ تو بودم از این خیال ها در سر داشتم . ولی اکنون که می توانم امور را سبک سنگین کنم ، می بینم که امیدهایم بیهوده بود ."
دانه ی سوم در آمد و گفت :"من در خودمان چیزی که نشان آینده ی بزرگی باشد نمی بینم ."
دانه ی چهارم گفت : " اما اگر آینده ی بزرگی در کار نباشد، زندگی ما یاوه ای بیش نخواهد بود ! "
دانه ی پنجم گفت :" چرا بر سر آنچه خواهیم شد جدال می کنیم ، در حالی که حتی نمی دانیم چه هستیم."
اما دانه ی ششم در پاسخ گفت : " ما هر چه هستیم ، همان خواهیم بود ."
دانه ی هفتم گفت : " من به روشنی می دانم که چه در پیش است ، اما نمی توانم بیان کنم ."
آنگه دانه ی هشتم سخن گفت -و نهم و دهم و بسیاری دیگر –تا آنکه همه به سخن آمدند و من از بسیاری صداها چیزی نمی شنیدم...
چنین بود که همان روز از آنجا به دل یک به رفتم . که دانه هایش کم اند ، و کمابیش خاموش اند .
از کتاب : دیوانه
آنگاه دانه ی دیگری گفت :"من هم وقتی به جوانیِ تو بودم از این خیال ها در سر داشتم . ولی اکنون که می توانم امور را سبک سنگین کنم ، می بینم که امیدهایم بیهوده بود ."
دانه ی سوم در آمد و گفت :"من در خودمان چیزی که نشان آینده ی بزرگی باشد نمی بینم ."
دانه ی چهارم گفت : " اما اگر آینده ی بزرگی در کار نباشد، زندگی ما یاوه ای بیش نخواهد بود ! "
دانه ی پنجم گفت :" چرا بر سر آنچه خواهیم شد جدال می کنیم ، در حالی که حتی نمی دانیم چه هستیم."
اما دانه ی ششم در پاسخ گفت : " ما هر چه هستیم ، همان خواهیم بود ."
دانه ی هفتم گفت : " من به روشنی می دانم که چه در پیش است ، اما نمی توانم بیان کنم ."
آنگه دانه ی هشتم سخن گفت -و نهم و دهم و بسیاری دیگر –تا آنکه همه به سخن آمدند و من از بسیاری صداها چیزی نمی شنیدم...
چنین بود که همان روز از آنجا به دل یک به رفتم . که دانه هایش کم اند ، و کمابیش خاموش اند .
از کتاب : دیوانه