باران میبارید...
اینبار دست هایم را در جیب هایم و سرم را در یقه ام فرو برده بودم
اینبار دست هایم را در جیب هایم و سرم را در یقه ام فرو برده بودم
برای گرم کردن دست هاینم جایی بهتر از جیب هایم سراغ نداشتم...دیگر کنارم نبود تا دستانمان را در جیبش فرو کند
وقتی کنارم نبود بهترین جا برای در تمان ماندن صورتم از شلاق باران...یقه ام بود...حالا دیگر سینه ای نبود تا برایم سپرش کند
تنهاییم جیغ میکشید و سکوت شب را میدرید...و نگاهم فقط به سنگفرش هایی بود که بعد از رفتنش تعدادشان را از بر بودم
نفس در سینه ام سنگینی میکند...سرم را بالا میاورم و میدمم به این هوای بارانی...فردی از روبرومیاید...همان قد...همان اندام...همان بارانی بلند...برای لحظه ای قلبم پمپاژ نمیکند...نکند تو باشی؟ خیره میشوم...تا آن زمان که ثابت شود تو نیستی...
بار دیگر نفس میکشم و حبسش میکنم در سینه...تا مبادا ریه هایم به غلط پر شود از عطری غریبه آن هنگام که از کنارم میگذرد...به خیالت هم خیانت نمیکنم...
صدای پیامک گوشیم مرا از دنیایم جدا میکند...صفحه را باز میکنم...نوشته: بعد ها فیزیک ثابت خواهد کرد در روزهایی بارانی جای خالی آدم ها بزرگ تر میشود...به فکر فرو میروم...جای خالیش کوچک نبود که بزرگ شود...
پاسخش را اینگونه میدهم: بعد ها را ول کن...چطور دو دست در یک جیب جا میشدند؟؟؟