بال هایت را کجا جا گذاشتی؟!

Ebrahimi74

New Member
ارسال ها
265
لایک ها
1,190
امتیاز
0
#1
پرنده برشانه های انسان نشست. انسان با تعجب روبه پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.
پرنده گفت: من فرق درخت و آدمها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها ئ آدمها اشتباه می گیرم.
انسان خندید و به نظرش این خنده دار ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت:راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟!
انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.
پرنده گفت: نمی دانی، بر فراز آسمان چقدر جای تو خالیست.
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور. یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: غیر از تو، پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضروری است، اما اگر تمرین نکند، فراموشش می شود.
پرنده این را گفت و پر زد.
انشان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد وبه یاد اورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید، تو را با دوبال و دو پا آفریده بودم؟! زمین و آسمان هردو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بالهایت را کجا جا گذاشتی؟!
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
آنوقت رو به خدا کرد و گریست.
 
بالا