احساسات در برابر عشق
روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساس ها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگیمی کردند: خوشبختی، پول داری، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس و ... .
هر کدام به روش خویش می زیستند. تااینکه یک روز دانایی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت، اگر بمانید غرق می شوید.
تمام احساس ها با دستپاچگی قایق های خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند و تعمیر کردند.
همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایق ها شدند و پارو زنان جزیره را ترک کردند.
در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار قایقش شود.
عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد.
آن ها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند!!!!!!!!!
قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر آب می رفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.
او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساس ها کمک خواست.اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت: ثروتمندی عزیز به من کمک کن.
ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جایی برای تو نیست.
عشق رو به غرور کرد و گفت: مرا نجات می دهی؟
غرور پاسخ داد: هرگز، تو خیسی و مرا خیس میکنی.
عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده. اما غم گفت: متاسفم دوست خوبم، من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.
در این حین خوشگذرانی و بیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آن ها کمک نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد:البته که نه!سال ها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری، یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی، همه می گفتند تو از من برتری، از مرگت خوشحال خواهم شد.
عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کرد و گفت: خدایا مرا نجات بدهناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد.
عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد. پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانایی یافت.
آفتاب در آسمان پدیدار می شد و دریا آرام تر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد و تمام احساس ها امتحانشان را پس داده بودند.
عشق برخواست به دانایی سلام کرد و از او تشکر کرد دانایی پاسخ سلامش را داد و گفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم، شجاعت هم که قایقش از من دور بود و نمی توانست برای نجات تو بیاید. تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟ همیشه می دانستم درون تو نیرویی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسات هستی.
عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟
دانایی گفت که او زمان بود !!!!!
عشق با تعجب گفت : زمان؟؟!!!!!
دانایی لبخندی زد و پاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.
آخرین ویرایش توسط مدیر