بهای نیکی

nassim

New Member
ارسال ها
272
لایک ها
10
امتیاز
0
#1
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد که برای گذران زندگی و مخارج تحصیلش دست فروشی میکرد.از این خانه به آن خانه میرفت تا بتواند پولی به دست بیاورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ی 10 سنتی برایش باقی مانده و این در حالی بود که شدیدا" احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور تصادفی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره ی زیبای دختر دست پاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید او شده بود به جای آب برای او یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه شیر را سر کشید و گفت : " چقدر باید به شما بپردازم؟" دختر گفت: " چیزی نباید بپردازی. مادر ما به ما آموخته نیکی بهایی ندارد." پسرک گفت : " پس من از صمیم قلب از شما تشکر میکنم." سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیکاری او اظهار عجز کردند و او را برای ادامه ی معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز به درمان او اقدام کنند. دکتر هاوارد کلی جهت بررسی وضعیت بیمار فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری آمده ، برق عجیبی در چشمانش درخشید. به سرعت برای دیدن مریضش آماده شد . در اولین نگاه او را شناخت. سرانجام پس از یک تلاش طولانی پیروزی از آن دکتر کلی شد. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود . به درخواست دکتر هزینه های درمان زن برای تایید پیش او برده شد. گوشه ی صورت حساب چیزی نوشت. آن را در پاکت گذاشت و برای زن ارسال کرد. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ آن، واهمه داشت. مطمءن بود که باید تمام عمرش بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجهش را جلب کرد. چند کلمه ای را که روی آن نوشته شده بود را خواند:
[align=center]بهای این صورت حساب قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است.
 
بالا