- ارسال ها
- 82
- لایک ها
- 494
- امتیاز
- 0
روزی شرلوک هولمز کاراگاه معروف و معاون واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند . نیمه های شب هولمز بیدار شد و به آسمان نگریست . بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به بالا بیانداز و به من بگو چه می بینی ؟
واتسون گفت میلیون ها ستاره می بینم .
هولمز گفت ؟ چه نتیجه ای می گیری ؟
واتسون گفت : از لحاظ روحانی نتیجه می گیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است پس باید اوایل تابستان باشد از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیریم که مریخ در نزدیکی قطب است پس ساعت باید حدود سه و نیم شب باشد .
هولمز فکر کردو گفت : واتسون ،نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند !
نتیجه " در زندگی همه ی ما بعضی وقت ها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه ( مثل بعضی سوالات المپیاد ) ولی این قدر به دور دستها نگاه می کنیم و آن را نمی بینیم . )
واتسون گفت میلیون ها ستاره می بینم .
هولمز گفت ؟ چه نتیجه ای می گیری ؟
واتسون گفت : از لحاظ روحانی نتیجه می گیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است پس باید اوایل تابستان باشد از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیریم که مریخ در نزدیکی قطب است پس ساعت باید حدود سه و نیم شب باشد .
هولمز فکر کردو گفت : واتسون ،نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند !
نتیجه " در زندگی همه ی ما بعضی وقت ها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه ( مثل بعضی سوالات المپیاد ) ولی این قدر به دور دستها نگاه می کنیم و آن را نمی بینیم . )