بی پناه

TeRmEh

New Member
ارسال ها
67
لایک ها
194
امتیاز
0
#1
از دور قامت نحیفش زیر تیغ آفتاب پیدا بود. مثل همیشه چادر رنگی اش را به کمر بسته بود و خم شده بود و سبزی می چید. با عصبانیت به سمتش رفت. عادت داشت صدای فریادش قبل از خودش به او برسد.

-اووووووووی زنیکه چی رفتی به خواهرم گفتی که این همه شاکی بود؟

سریع بلند شد و نگاه ترسیده اش و ناباورش را به او دوخت. عرق کل پیشانی اش را خیس کرده بود.

-به خدا چیزی نگفتم. به جون بچه ها...

حرفش با ضربه سنگین سیلی اش نیمه تمام ماند. دستش را روی گونه اش گذاشت. چند ثانیه فقط نگاهش کرد. لبش لرزید، ولی در نگاهش چیزی به استواری یه کوه بود که همچنان ایستاده بود. دست از روی گونه اش برداشت و دوباره خم شد و مشغول کار شد بی آنکه متوجه شده باشد خاک و گل و جای سرخی انگشتان همسرش بوم رنگی روی گونه ی آفتاب دیده اش کشیده اند.

صورتش باز هم رنگ پریده بود. انگار همرنگ گچ دیوار شده بود. این دفعه چرا؟

زیر تیغ آفتاب لب جاده منتظر ایستاده بود. کار هر روزش بود. بعد از راهی کردن بچه ها به مدرسه، می رفت مزرعه و سبزی می چید و به شهر می برد و می فروخت. بعد هم بر می گشت و نهار را آماده می کرد. به سمتش رفت. آنچنان سرش گرم افکار خودش بود که متوجه حضورش نشده بود.

-زودتر کارت رو بکن و برگرد. دیر نکنیا. امروز زودتر میام خونه. وای به حالت اگه نهار به موقع آماده نباشه.

و دید رنگش پرید. لبهایش لرزید اما چشمان مصممش همچنان می درخشید. گویی همه غرور مردانه اش را به ریشخند می گیرد.

به صورت سفید شده اش نگاه کرد. چند روز بود که از آن محیط دور نشده بود. چند روز دیگر همسرش باید روی آن تخت می خوابید تا می توانست دوباره به خانه برگردد؟ صدای بوقی ممتد شنید. پسرش را دید که با روپوش سپید به سمت پیکرش دوید. از دور آن همه همهمه و تقلا را می دید. دست و پایش به اندازه همه شصت و پنج سالی که زنش زیر هوارهای گوشخراشش لرزیده بود می لرزید. شانه های پسرش را می دید که می لرزید. مگر پزشک ها هم گریه می کنند؟ دید که ملحفه سفید بر چهره اش کشیدند. نکند گرمش شود؟ نزدیک رفت. همه را کنار زد. صدای گریه بلند پسرش را می شنید.

-اون زن هم مادرم بود هم پدرم بود. با اینکه پدر دارم ولی اون زن برام پدری کرد.

به سمت تخت رفت. گوشه ملحفه را گرفت و از صورتش کنار زد. یکبار در عمرش باید پا روی غرورش می گذاشت. چه فرقی می کرد که هشتاد و پنج سالش بود. هشتاد و پنج سال پر غرور زیستن برای اثبات مردانگی اش کافی نبود؟ سرش را زیر گوشش برد. می خواست چیزی بگوید. چیزی که بدهکارش بود. انگار چیزی روی گلویش چنگ انداخت. نفسش جایی گیر کرده بود. باید می گفت. پسرش با کینه نگاهش می کرد. طاقتش تمام شد. همانجا زانو زد. سرش را روی تخت سرد گذاشت و زار زد. نمی خواست بی پناهی در این سن را باور کند.
-بی پناه شدم. بی سرپرست شدم. بیچاره شدم. همه پشت و پناهم رفت. همه کس و کارم رفت.

خودش خوب می دانست سرپرست آن خانه نه او و سایه مردانه اش که غیرت و تلاش همسر ریزنقش و نحیفش بود. ناگهان یادش آمد. کاری ناتمام داشت. باید بلند می شد. باید همت می کرد. یکبار هم شده باید به اندازه زنش غیرت به خرج می داد. به سختی بلند شد. روی پیکر همسر هشتاد ساله اش خم شد و اولین و آخرین بوسه را روی گونه اش کاشت و زمزمه کرد.

-حلالم کن.
 
بالا