توهم

tanaz

New Member
ارسال ها
62
لایک ها
27
امتیاز
0
#1
[font=times new roman, new york, times, serif]
[center:519a0d7ea5][/center:519a0d7ea5]

[/FONT]
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه :



دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه
!



این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد
.


وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت
.

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم
.

دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد
.

من هم بی‌معطلی پریدم توش

.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم
.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه
!
تمام تنم یخ کرده بود
.

نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره

.
تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم
.
تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم
.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند
.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم
.

در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون

.


این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم

.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.
 

pishi72

New Member
ارسال ها
358
لایک ها
77
امتیاز
0
#2
تا اون قسمتش كه هر دفعه يه دستي ميومد و فرمونو ميچرخوند موهاي بدنم سيخ شده بود ولي آخرش كلي خنديدم دمت گرم.
 

f-alizadeh

New Member
ارسال ها
375
لایک ها
693
امتیاز
0
#3
وای چه داستان هیجان انگیزی ! اولش ادم از ترس میمیره ولی اخرش خیلی قشنگ تموم میشه ! ممنون خیلی عالی بود!
 

FMIcho_2009

New Member
ارسال ها
172
لایک ها
4
امتیاز
0
#4
خیلی قشنگ بود.
 
بالا