خواب دیده بود...
در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خدا...
رو به رو در پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در می آمد...
متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا در ماسه فرو رفته است.یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا...
وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش در می آمد متوجه شد که خیلی اوقات در مسیر زندگی او فقط یک جای پا بود.
همچنین متوجه شد که آن اوقات سخت ترین لحظات زندگی او بوده است...
این واقعا او را رنجاند و از خدا درباره آن سوال کرد:"خدایا! تو گفتی چنان چه تصمیم بگیرم که با تو باشم همیشه همراه من خواهی بود.ولی من متوجه شدم که
در بدترین شرایط زندگی ام فقط یک جای پا است...نمی فهمم چرا در موقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتی..."
خدا پاسخ داد:فرزند عزیز و گرانقدرم!من تو را دوست دارم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم...
زمان هایی که تو در آزمایش و رنج بودی...
وقتی تو فقط یک جای پا می بینی...
من تو را به دوش گرفته بودم...
در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خدا...
رو به رو در پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در می آمد...
متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا در ماسه فرو رفته است.یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا...
وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش در می آمد متوجه شد که خیلی اوقات در مسیر زندگی او فقط یک جای پا بود.
همچنین متوجه شد که آن اوقات سخت ترین لحظات زندگی او بوده است...
این واقعا او را رنجاند و از خدا درباره آن سوال کرد:"خدایا! تو گفتی چنان چه تصمیم بگیرم که با تو باشم همیشه همراه من خواهی بود.ولی من متوجه شدم که
در بدترین شرایط زندگی ام فقط یک جای پا است...نمی فهمم چرا در موقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتی..."
خدا پاسخ داد:فرزند عزیز و گرانقدرم!من تو را دوست دارم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم...
زمان هایی که تو در آزمایش و رنج بودی...
وقتی تو فقط یک جای پا می بینی...
من تو را به دوش گرفته بودم...