sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#1



[HIGHLIGHT=#ffffff]


[center:1ae83f7a6d]ما اشتباه نمی کنیم صرفا می آموزیم [/center:1ae83f7a6d]



[/HIGHLIGHT][center:1ae83f7a6d]«ویلسون شف» [/center:1ae83f7a6d]
[center:1ae83f7a6d] [/center:1ae83f7a6d]
[center:1ae83f7a6d]از اشباهات درس بیاموزیم [/center:1ae83f7a6d]
[center:1ae83f7a6d]
داستان معروفی از تام واتسون، بنیان گذار شرکت « آی . بی . ام » نقل می کنند که یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد. این کارمند به دفتر واتسون احضار شد و پس از ورود گفت:« تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.»تام واتسون گفت:«شوخی میکند ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم.»

[/center:1ae83f7a6d]
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#2
می خواهید آبدارچی شوید یا میلیونر


مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد.
رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمین رو به عنوان نمونه کاردید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین.
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.. نمیدونست با تنها 10 دلاری که درجیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه اش رو دو برابر کنه.. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.
در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ...
پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین عمده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده ی خانواده اش برنامه ریزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد:«من ایمیل ندارم.»
نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی شرکت مایکروسافت.


نتیجه های اخلاقی:
1. اینترنت چاره ساز زندگی نیست.
2 . اگه اینترنت نداشته باشی و سخت کار کنی، میلیونرمیشی.
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#3
مردی
> در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط
> يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد
> همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
> هنگامی که سرگرم اين کار بود،
> ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره
> های چرخ که در کنار ماشين بودند
> گذشت و
> آنها را به درون جوی آب انداخت و
> آب مهره ها را برد.
> مرد
> حيران مانده بود که چکار
> کند.
> تصميم
> گرفت که ماشينش را همانجارها کند و
> برای خريد مهره چرخ برود.
> در اين حين، يکی از ديوانه ها که
> از پشت نرده های حياط تيمارستان
> نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا
> زد و گفت:
> از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام
> يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣
> مهره ببند و برو تا به تعميرگاه
> برسی.
> آن
> مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی
> بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می
> گويد و بهتر است همين کار را
> بکند.
> پس به راهنمايی او عمل کرد و
> لاستيک زاپاس را بست.
> هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن
> ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و
> هوشمندانه ای داشتی.
> پس چرا توی تيمارستان
> انداختنت؟
> ديوانه
> لبخندی زد و گفت: من اينجام چون
> ديوانه ام. ولی احمق که
> نيستم!!ا
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#4
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند
>>>>وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن
>>>>رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب
>>>>را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر
>>>>کنند.
>>>>
>>>روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید
>>>همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش
>>>قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه
>>>پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را
>>>بکش!".
>>>
>>مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت
>>وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....
>>
>>
>> سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
>>
>>روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن
>>منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر
>>راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق
>>عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید
>>داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا
>>از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت،
>>پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
>>
>>
>>سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم
>>زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا
>>بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر
>>کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت
>>هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت.
>>فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و
>>ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می
>>کنیم.
>>
>>مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
>>
>>نتیجه:
>> هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به
>>موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#5
ماجراهای جالب مدیریتی
>>مصاحبه شغلی
>>در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شركتی، مدیر منابع انسانی شركت از مهندس جوان
>>صفر كیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
>>
>>مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینكه چه مزایایی داده شود.»
>>مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق،
>>بیمه كامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیك و مدل بالا چیست؟»
>>
>>مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌كنید؟ »
>>مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع كردی.
>>
>>كارمند تازه وارد
>>مردی به استخدام یك شركت بزرگ درآمد. در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت
>>و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید.»
>>
>>صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری
>>حرف می ‌زنی؟»
>>
>>كارمند تازه وارد گفت: «نه»
>>صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق.»
>>مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.»
>>مدیر اجرایی گفت: «نه»
>>كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.
>>
>>اشتباه موردی
>>كارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار كمتر از
>>چیزی كه توافق كرده بودیم به من پرداخت كردید.»
>>
>>رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بیشتر به تو پرداخت
>>كردم هیچ شكایتی نكردی.»
>>
>>كارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم
>>اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش كنم.»
>>
>>
>>زندگی پس از مرگ
>>رئیس: شما به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید؟
>>كارمند: بله!
>>رئیس: خوب است. چون ساعتی پیش پدربزرگتان به اینجا آمده و می‌خواهد شما را ببیند،

>>همان که دیروز برای شركت در مراسم تشییع جنازه اش مرخصی گرفته بودید.
>>
>>تصمیم قاطع مدیریتی
>>روزی مدیر یكی از شركت های بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی
>>افتاد كه در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میكرد.
>>
>>جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌كنی؟»
>>جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
>>مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به
>>جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو
>>اخراجی !
>>
>>ما به كارمندان خود حقوق می‌دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به
>>اطراف نگاه كنند.»
>>
>>جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش
>>بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
>>
>>كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیك پیتزا فروشی بود كه برای
>>كاركنان پیتزا آورده بود.»
>>
>>
>>نکته
>>برخی از مدیران حتی كاركنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را
>>نمی‌شناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها گرفته و اجرا
>>می‌كنند.
>>
>>
>>زنگتفریح
>>مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی
>>خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
>>
>>مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
>>صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
>>مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
>>صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله
>>ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
>>
>>و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار.»
>>مشتری: «این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟»
>>صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی
>>دیگر او را مدیر صدا می زنند.»
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#6
خـــشـــم در مـقـابـل عـشــــــق
>
>
>
>
>دوست داشتن در مقابل استفاده کردن
>
>
>
>زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را
>بداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.
>While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and
>scratched lines on the side of the car.
>
>مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد
>بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده
>In anger, the man took the child's hand and hit it many times not realizing he
>was using a wrench.
>
>در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد
>
>وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند
>آمد" !
>When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when will my
>fingers grow back?'
>
>آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين باربا
>لگدبه آن زد
>The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot
>of times.
>
>حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن
>انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"
>Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the
>scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD
>
>روز بعد آن مرد خودكشي كرد
>The next day that man committed suicide. . .
>
>خشم و عشق حد و مرزي ندارنددومي توانید ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی
>داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيدكه
>Anger and Love have no limits; choose the latter tohave a beautiful, lovely life
>& remember this:
>
>اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
>Things are to be used and people are to be loved.
>
>در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.
>The problem in today's world is that people are used while things are loved.
>
>همواره در ذهن داشته باشيد كه:
>Let's try always to keep this thought in mind:
>
>اشياء براي استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
>Things are to be used,People are to be loved.
>
>مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند
>Watch your thoughts; they become words.
>
>مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود
>Watch your words; they become actions.
>
>مراقب رفتار تان باشيدكه تبديل به عادت مي شود
>Watch your actions; they become habits.
>
>مراقب عادات خود باشيد شخصيت شما مي شود
>Watch your habits; they become character;
>
>مراقب شخصيت خود باشيدكه سرنوشت شما مي شود
>Watch your character; it becomes your destiny.
>
>خوشحالم كه دوستي اين پيام را براي ياد آوري به من فرستاد
>I'm glad a friend forwarded this to me as a reminder.
>
>اميدوارم كه روز خوبي داشته و هر مشكلي كه با آن روبرو هستيد
>I hope you have a good day no matter what problems you may face.
>
>آخرين روز آن باشد و تمام شود
>It's the only day you'll have before it's over
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#7
لیست جدید “چهره‌های ماندگار” لو رفت

چهره ماندگار در عرصه عبادت و ریاضت: سردار زارع(از سرداران جان بر كف نيروي
انتظامي) برای برپایی نماز شکوهمند جماعت با بانوان

چهره ماندگار در عرصه علم و فناوری پیشرفته : دکتر کردان بهمراه دکتررحیمی به جهت
سالها دود چراغ خوردن در دانشگاه آکسفورد

چهره ماندگار در عرصه ساده زیستی: سردار صادق محصولی به دلیل حفظ میلیاردها تومان
امانت امام زمان

چهره ماندگار در عرصه فیلم نامه نویسی: فرج‌الله سلحشور به جهت نگارش فیلم نامه
یوزارسیف بدون كپي برداري

چهره ماندگار در عرصه نقد منصفانه: حسین شریعتمداری به جهت انتشار روزنامه وزین
کیهان

چهره ماندگار در عرصه تناسب اندام: سردار فیروزآبادی به جهت رقابت تنگاتنگ با
جنیفرلوپز

چهره ماندگار در عرصه پهلوانی: حسین رضازاده به دلیل کله پا نکردن استعدادهای
درخشان ایران در وزنه‌برداری

چهره ماندگار در عرصه محبوبیت رسانه‌ای: کامران نجف زاده به دلیل خاراندن پاچه
عده‌ای در رسانه ملی.

چهره ماندگار در عرصه ورزش: علی آبادی ملقب به پدر ورزش ایران به جهت قهوه‌ای کردن
ورزش ایران در همه عرصه‌ها

چهره ماندگار در عرصه صداقت و راستگویی: دکتر محمود احمدی نژاد ملقب به محمود
پینوکیو

چهره ماندگار ماندگار ماندگار ماندگار: آیت الله جنتی جهت ماندگاری برای همیشه بدون
افزودنی‌های مجاز
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#8
>>>>>>>دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسانها امتحان شود ولی
>>>>>>>امکان مرگ شخص نیز وجود داشت.
>>>>>>>سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند.
>>>>>>>یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی
>>>>>>>
>>>>>>>
>>>>>>>به آلمانی گفتند که چه قدر می گیری ، گفت 100هزار دلار گفتند برای چه گفت اگر مردم،
>>>>>>>برسد به همسرم
>>>>>>>
>>>>>>>به فرانسوی گفتند چقدر گفت 200 هزار دلار که اگر مردم، 100هزار برسد به همسرم و 100
>>>>>>>هزار برسد به معشوقم
>>>>>>>
>>>>>>>به ایرانی گفتند چقدر می‌گیری گفت 300 هزار دلار گفتند چرا گفت 100 هزار دلار برای
>>>>>>>شما که اینجا دارید زحمت می‌‌کشید بابت شیرینی (... رشوه) ، 100 هزار دلار هم واسه
>>>>>>>خودم، 100 هزار دلار هم می‌دهیم به این آلمانیه و دارو را به او تزریق می کنیم
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#9
[center:bb1703d931][font=tahoma,sans-serif]تذکرة الحضرات [/font][/center:bb1703d931]
[font=tahoma,sans-serif]سالها پيش، يکي مرد دهاتي پسرش را پي تحصيل به يک حوزه ي علميه فرستاد که با علم شود، عاقل و هشيار شود، مخزن اسرار شود، با همگان دوست [/font]​
[font=tahoma,sans-serif]شود، يار شود، همدل و غمخوار شود، خوب و بد زندگي و رسم ادب ورزي و اخلاص بياموزد و فرزانگي و صدق و صفا پيشه نمايد. [/font]​
[font=tahoma,sans-serif]پس از چند صباحي پسرک، شيخ شد و ميوه ي بر شاخ شد و پخته شد و خام شد و باد شد و باده شد و جام شد و گِرد و گلندام شد و ثقة الاسلام شد و حجة الاسلام شد و صاحب صد نام شد و پيش خودش، مرتبه اش تام شد و قبضه اي از ريش به خود نصب نمود و سرش عمامه يپرپيچ نهاد و شنلي بر تنش انداخت و دمپايي نعلين به پا کرد و سپس عزم وطن کرد که ملايده خويش شود، خمس و زکات از فقرا و ضعفا، جذب کند، جن و پري از دلشان دفع کند، همدم خانان شود و محرم جانان شود و بار دل مردم نادان شود و اين شود و آن شود و با کلک و حيله گري، بر همگان برتري و سروري و سرتري و رهبري و مهتري و بهتري خويش مسلم بنمايد. [/font]​
[font=tahoma,sans-serif]باري، گويند که در روز نخستين که پسر وارد ده شد، در آن هلهله و ولوله و غلغله و شور و شررها که به پا بود، پدر جَست و دو تا مرغ که در خانه خود داشت به پاي پسرک ذبح نمود و به زنش داد که آنرا بپزد تا که ز فرزندِ سرافراز و خوش آواز و پرآوازه، پذيرايي جانانه نمايد. [/font]​
[font=tahoma,sans-serif]پيش از آغاز غذا آن پسرک خواست که نزد پدر و مادر خود چشمه اي از قدرت علمي الهي و توانايي فکري که در او جمع شده بود هويدا بنمايد. چنين بود که از آن پدر و مادر فرتوت بپرسيد که در سفره ما چند عدد مرغ نهاديد؟ [/font]​
[font=tahoma,sans-serif]بگفتند که البته دوتا مرغ. پسر جان! چه سوالياست؟ هرآنچيز عيان است چه حاجت به بيان است؟ [/font]​
[font=tahoma,sans-serif]پسر گفت که ها! فرق نگاه کسي از اهل خردمندي و فرزانگي همچون من و يک عده عوام همچو شماها به همين است که از منظر علمي، هرآيينه در اين سفره سه تا مرغ سوخاريبنهاديد ولي علم نداريد و سپس چند عدد سفسطه و مغلطه و شعبده بازي کلامي و زبان بازيپي درپي و لفاظي پيچيده و بي پايه به هم بافت، و اينگونه نشان داد که از منظر تحقيقي و تعليمي و علمي، در آن سفره سه تا مرغ مهياست، و اين از برکت هاي خردمنديو علم است.. [/font]​
[font=tahoma,sans-serif]پدر پير کز آن سلسله الفاظ و عبارات پريشان شده بود، از سخن آخر فرزند خودش شاد شد و گردن پرموي و سِتبرِ پسرش را بنوازيد و به او گفت که احسنت بر اين حُسن و کرامات تو فرزند که با اين سخنِ پر برکت ، مشکل تقسيم دوتا مرغ براي سه نفر يکسره حل گشت. پس اين مرغ براي من و آن مرغ دگر نيز براي ننه ات. مرغ سوخاري شده اي نيز که با علم و کرامات تو اثبات بگرديده، خودت ميل نما. [/font]​
[font=tahoma,sans-serif]اينچنين بود که آن شيخ، ادب گشت و بدانست که مرغي که از آن علم و کرامات شود ساخته، جز ضعف دل و سوزش ماتحت، اثري هيچ ندارد. [/font]​
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#10
شغل پسر كشيش


كشيشى يك پسر نوجوان داشت و كم‌كم وقتش رسيده بود كه فكرى در مورد شغل آينده‌اش بكند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست كه چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت
يك روز كه پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يك كتاب مقدس، يك سكه طلا و يك بطرى مشروب
كشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد كداميك از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد . اگر كتاب مقدس را بردارد معنيش اين است كه مثل خودم كشيش خواهد شد كه اين خيلى عاليست . اگر سكه را بردارد يعنى دنبال كسب و كار خواهد رفت كه آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد كه جاى شرمسارى دارد

مدتى نگذشت كه پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز كرد و در حالى كه سوت مي‌زد كاپشن و كفشش را به گوشه‌اى پرت كرد و يك راست راهى اتاقش شد . كيفش را روى تخت انداخت و در حالى كه مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با كنجكاوى به ميز نزديك شد و آن‌ها را از نظر گذراند .

كارى كه نهايتاً كرد اين بود كه كتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سكه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز كرد و يك جرعه بزرگ از آن خورد . . .

كشيش كه از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#11
[font=tahoma, new york, times, serif] پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش
نوشته بود پدر دوس دخترم حامله است!
پدر با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو
خواند.




پدر عزیزم:

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم
فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات
واقعی رو با استاکی پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون
رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور
سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون
حامله است. استاکی به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی
جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون.
ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.
چشمان منو به روی حقیقت باز کرد که ماری... و انا واقعا به کسی صدمه نمی زنه.
ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی
مزرعه هستن، برای تمام کوکا..نها و اک..تازیهایی که می خوایم.
در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و اون بهتر بشه. .
اون لیاقتش رو داره.
نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم.
یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت
رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
John

*پاورقی :*
پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه تامی فقط می
خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه
که روی میزمه. دوستت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!
[/font]
 

Gaara

New Member
ارسال ها
129
لایک ها
114
امتیاز
0
#12
همشون قشنگ بودند!!! واقعا دستت درد نکنه!!!
ولی تاپیک های پشت سرهم ...
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#13

Nima138

Well-Known Member
ارسال ها
584
لایک ها
527
امتیاز
93
#14
sts3662 گفت
Gaara گفت
همشون قشنگ بودند!!! واقعا دستت درد نکنه!!!
ولی تاپیک های پشت سرهم ...
sorry
مطالب عالی بود.به نظر من اشکالی نداره که مطالب پشت سر هم باشه.این طوری هر حکایت جدا میشه از بقیه راحت تر میشه که
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#15
Nima138 گفت
sts3662 گفت
Gaara گفت
همشون قشنگ بودند!!! واقعا دستت درد نکنه!!!
ولی تاپیک های پشت سرهم ...
sorry
مطالب عالی بود.به نظر من اشکالی نداره که مطالب پشت سر هم باشه.این طوری هر حکایت جدا میشه از بقیه راحت تر میشه که
آفرین . مر30
 

mop

New Member
ارسال ها
318
لایک ها
111
امتیاز
0
#16
دستت درد نکنه خوب بود.!
و دیگر هیچ.....
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#18
فقط نمیدونم چه ربطی به اسمش داره !!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
ارسال ها
344
لایک ها
600
امتیاز
0
#19
مرسی!
کلی آموزنده بودن همشون
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#20
[font=tahoma,sans-serif]سریال قهوه تلخ می فروشد٬ خوب هم می فروشد٬ اینقدر هم خوب می فروشد که مسئولان صداوسیما که به نوعی خود را متضرر یافته اند به خیال خودشان بر علیه سریال موضع گیری می کنند و ضرغامی می گوید: قهوه تلخ مورد تایید ما نیست!

و نمی داند که اصلا همین که مورد تایید شما نیست دلیل اصلی فروش بالای آن است!

شاید قهوه تلخ برای خیلی ها تنها طنزی زیبا باشد که باز هم از هنر مهران مدیری سرچشمه گرفته و تنها قسمتی خیالی از تاریخ را روایت می کند٬ اما اگر خوب دقت کنید به وضوح می بینید که قهوه تلخ نه تنها یک طنز ساده٬ بلکه یک روایت بسیار دقیق و زیبا از حال و احوال این روزهای ایران است.

داستان اصلی این است که ۵ سال از تاریخ ایران گم شده و هیچ اثری از اتفاقات آن دوره در نسخ و کتب تاریخی نیست٬ مطمئن باشید که انتخاب این ۵ سال اتفاقی نیست٬ مخصوصا وقتی نویسنده امیرمهدی ژوله باشد که خود به نوعی با مسائل سیاسی در ارتباط است٬ این ۵ سال دقیقا اشاره به ۵ سال گذشته دارد٬‌ ۵ سالی که محمود احمدی نژاد سرکار بوده و ایران را به فنا داده است! پس مطرح کردن ۵ سال اتفاقی نبود!

در جایی دیگر از داستان فردی که در کاخ شاه زندانی است در جواب این سوال تاریخ دان داستان (سیامک انصاری) که جهانگیرشاه دولو از کجا به مقام شاهنشاهی رسید می گوید: اوضاع کشور بعد از رفتن زندیه بسیار خراب بود٬‌ همه چیز بهم ریخته بود و هرج و مرج بسیاری در کشور بود٬ جهانگیر شاه دولو که پسر گوسفند چرون والی دربار تهرون بود٬ وقتی دید اوضاع مملکت خر تو خره٬ اعلام پادشاهی کرد!

سیامک انصاری می پرسه: به همین راحتی؟

زندانی می گه: به همین راحتی که نه٬‌ با دوز و کلک و کشت و کشتار!

و این درست داستان رئیس جمهور شدن ا.ن است٬ مردی که از روستایی دورافتاده آمد و از خر تو خری و بی قانونی کشور استفاده کرد و با دوز و کلک و کشت و کشتار و کودتا به مسند امور نشست!

یا در جایی دیگر اشاره مستقیمی به رهبری می کند٬‌ آنجا که سیامک انصاری نزد همسر شاه رفته و همسر شاه از او می خواهد که مستشارالملک (سیامک انصاری) نظرات او را به شاه القا کند٬ و در توجیه این مسئله می گوید:‌ چرخ ملک و مملکت به سهولت نمی چرخد٬‌ هر کسی ساز ناکوک خود را می نوازد و بدان می رقصد٬ زمام امور که از دست ما در رفته٬‌ قبله عالم هم که یک سر دارند و هزار سودای عیش و عشرت!

یکی از شخصیت های جالب داستان پیرمردی است که انگار فقط ۱ سال از خدا کمتر دارد!‌ این پیرمرد توهم دارد و هر لحظه به اینور و آنور می چرخد و تصور می کند که کسی کاری با او دارد و می خواهد اذیتش کند و دائم با تکرار بامزه: کیه؟ کیه؟ کوش؟ و کلماتی از این دست دنبال فردی در پشت سر خود می گردد.

ناگفته پیداست این شخصیت خود خود جنتی است! پیرمردی شیاد که در دستگاه حکومتی ایران نقشی بسیار تعیین کننده دارد و همواره در توهم توطئه آمریکا و انگلیس بسر می برد٬ پیرمردی که آنقدر پیر است که به نقل از او می گویند: بیگ بنگ برای شما فرضیه است٬‌ برای ما خاطره!

اینها فقط چند مثال واضح و مبرهن بود از داستان قهوه تلخ٬‌ از داستان قهوه تلخی که ما خوردیم و این بلای قوم الظالمین بر سرمان نازل شده!
به طور حتم اگر دقت کنید نکات بسیار زیاد دیگری از شباهت قهوه تلخ و ایران امروز خواهید یافت٬‌ و آن موقع است که به هوشمندی و نکته سنجی مهران مدیری احسنت می فرستید و بیشتر به این نکته ایمان می آورید که او به دیدار یزید زمان نرفت٬ تنها به خاطر مردم!نوشته شده توسط صدرا


نکته دیگه : وقتی که سیامک انصاری با اون مجلس گرم کنه میره بازار پیش سعید پیردوست.دقت کردید؟ میپرسه منو شناختی مگه؟ سعید پیردوست هم میگه مطرب دربار بودن که شناختن نمیخواد...یه همچین چیزی بود البته.دقیقشو دوستان خودشون دیدند...

بعدش میگه از کی تا حالا بادمجون رفته جزو میوه ها؟ اشارش دقیقا به علیرضا افتخاری پاچه خواره که یک مطرب بوده و این انقلاب بهش استاد چسبوند...حکایت بادمجون رو داره..بازم در همین بحث بگید.همه مطمئنم دنبالش میکنند.

تو بازی ورق شاه یک خال بسیار با ارزشه و از طرفی دو لو بی ارزش ترین خاله. وقتی مهران مدیری اسم شاه دولو رو برای جهانگیر شاه انتخاب می کنه می خواد به تهی بودن این شاه و القابش به طور نمادین اشاره کنه و تناقضاتی از این دست رو که در زمان ما هم هست نشون بده

یا اونجا که کبوتر که همیشه با شنیدن اسم شاه از ابهتش گریه اش می گرفت، وقتی گفتن شاه تو سفر مرده اصلا به خیالش نبود و گفت: شاه مرده که ترس نداره. این هم نمایانگر نون به نرخ روز خورها و فرصت طلبای امروزه که تعدادشون هم روز به روز بیشتر میشه

علاوه بر مواردی که صدرای عزیز به درستی به آن اشاره کرده میشه به این دایلوگ از نادر سلیمانی(آشپز) اشاره کرد که وقتی شاه رفته بود سن پترزبوق و کاخ دچار آشوب شده بود گفت: وقتی شاه بود فقط یه نفر قاتل بود ولی الان که شاه رفته همه همدیگه رو می کشن. این در واقع قیاسی هست با شرایط بعد از انقلاب ما

از قسمت هایی که مهران مدیری شوخی های جنسی در لفاف می کند یکی هنگامی است که سیامک انصاری برای شاه بادمجان می برد و در حالیکه که صدایش نازک شده از دخالت زنان در دربار می گوید ولی شاه با حالتی به او می گوید: زنها رو ول کن. یکم از خودت بگو!

پرده ی بعدی هنگامی است که از سیامک انصاری بازجویی می کنند و او می گوید: من آغا محمد خانم. سند هم دارم. همرامه. می خواید ارائه بدم! سند آغا محمد خان بودن چیزی جز خواجگی است؟

در قسمت های ابتدایی: مهران مدیری تلفنی به سیامک انصاری می گوید: من یک چیزی دارم که فکر می کنم شما دوست دارید اونو ببینید!

اینها طنزهای جنسی نهفته در داستان فیلمه.

نحوه ی اعتراف گیری از سیامک انصاری در زندان که دیگه آخر تابلو بود. و همچنین ترس کل دربار با فخر الملوک،زن شاه، خیلی نمادین هست. مثلا اونجا که سیامک انصاری میره پیش بلدالملک و حرف از سوء قصد میزنه اول کلی ناراحت میشه و آتیشی میشه و با همچین سوءقصدی، هر چند به شکل ساختگیش مخالفت میکنه (که البته درستش هم همین واکنش بود) ولی وقتی اسم زن شاه میاد کاملا می پذیره.

و قضیه پولی که از مردم گرفتن و دوباره پخش کردن جای تامل داره.{یارانه ها}

این سریال کاملاً محتوای سیاسی داره در این سریال بحث اساسی در ارتباط با مسایل و بی کفایتی های 5 سال از حکومت قاجاریه است ...که مهران مدیری سعی کرده به انحای مختلف این 5 سال فرضی رو به 5 سال از دوران حکومت حاضر ایران مرتبط بکنه از سال 83 تا 88 که بارها عدد 88 در این 3 قسمت بیان شده و همینطور 5 سال خودتونم می دونید منظورش کیه دیگه...

تازه کاملاً سعی شده که همه چیز مرتبط باشه به این 5 سال عصر حاضر

در یک سکانسی گفته میشه که از این 5 سال هیچ اطلاعاتی در هیچ یک از کتب تاریخی موجود نیست که سیامک انصاری میگه لابد در این 5 سال هیچ کاره مفیدی انجام نشده که چیزی ازش نیست ، بعدش هم خود سیامک میگه اما در کتابی به اسم ((فارس نامه)) اطلاعاتی ازش موجود هست که چندان قابل اعتماد نیست، خوب به کلمه ی فارس توجه کنین که داره اونو مرتبط میکنه به خبرگزاری ای به همین اسم که کاملاً وضعیت مشخصی داره...


همینطور هم در سکانس های آغازین این سریال سیامک انصاری با تماس با روابط عمومی صدا و سیما به مسئول اون بخش میگه که چرا به مردم اطلاعات غلط میدین؟


اونجا كه سفیرانگلیس میاد میگه ما میخواهیم دریای جنوب رو لایروبی كنیم و اون گل های سیاه رو در بیاریم (نفت)

همه میگن به به و متشكر میشن از انگلیس !.
بعد سیامك انصاری میگه نفت نفت !
نفت طلای سیاه است ، ثروت ملی است ،
دور و بری های شاه میگن
" مگه ثروت هم ملی میشه !!! ثروت فقط مال قبله عالمه ".

بعد سیامك انصاری میخواد توضیح بده میگن یكی میخواد كار خوب بكنه هم تو یكی باز داری جلو كارشو میگیری .

شیوه استنطاق (زبان آوری - نطق آوری) بلدالملك هم جالبه .
هم خودش تهمت میزنه ، توطئه بافی هم میكنه ...
خودش هر داستانی رو به شاه ، توطئه وگستاخی به بلدیه ربط میده
مثلا :
مرشد بر میگرده به دامبول میگه که :
بدبختی تو از روزی بود که این "سلطنه"به آخر اسمت اضافه شد ... بالاخره یک روزی این حکومت ستم گر از بین خواهد رفت ... اما وای به حال کسانی که در دار و دسته شاه و حکومت مطربی کردند ... ! ( عین دیالوگ ها یادم نیست البته ... )

و یا :
در یکی از قسمت ها که میز شام خلوت بود ، شاه برگشت گفت که بقیه کجا هستند ؟! ما عادت کرده ایم دور و برمان پر از مفت خور باشد ... !!!

و در قسمت های اول نفهمی عوامل صدا و سیما رو هم نشون داد ... وقتی سیامک انصاری از رشادت های سردار ایرانی به روابط عمومی برنامه مذکور میگه ، طرف برمیگرده میگه پس " جومونگی"بوده واسه خودش !! با این جمله آقای مدیری سطح تفکر عوامل صدا و سیما رو میخواست به مردم بفهمونه و بگه که چقدر نفهمن !


ادامه دارد...
[/font]
 
بالا