- ارسال ها
- 425
- لایک ها
- 336
- امتیاز
- 0
در روزگاران بسیار قدیم، دو دشمن دیرینه، ایران و روم با هم دیگر طبق معمول جنگ داشتند. سپاه ایران برایکاری به پایتخت بر گشته بود که سپاه روم به سمت شهر مرزیای که پادشاه در آن سکونت داشت حمله برد. وزیر ایران بدون مشورت با شاه به سمت پاذشاه روم رفت و گفت:«هرکدام از کشور یک فیلسوف را به نیابت از کشور خود انتخاب کرده و آنهارا مقابل هم قرار بدهیم. اگر فیلسوف شما برنده شد تاج و تخت برای شما ولی اگر فیلسوف ما برنده شد تا برگشتن سپاه ما از پایتخت باید صبر کنید.» رومی ها پذیرفتند ولی وقتی این خبر به پادشاه ایران رسید برافرخته شد:«آخر آدم نادان! ما فیلسوفمان کجا بود! می دانی که آنها ارشمیدس را برای مقابله بافیلسوف ما می فرستند.» وزیر پاسخ می گوید:«آری سرورم می دانم» پادشاه گفت:«پس چرا این کار احمقانه را کردی؟»
_«من فیلسوفی می شناسم که در فلان دهات زندگی می کند.»
_«اسمش چیست؟»
_«نیم من بوق پشم پونزده!»
_«با اینکه اسم عجیبی دارد ولی او را به دربار ما بخوانید.»
فردای آن روز «نیم من» به دربار شاه حاضر گشت«قضیه ی اسم تو چیست؟»شاه پرسید.
_«پدری داشتم به نام منصور بن موسی! من دقیقا نصف او می دانم و به همین دلیل نیم من (نصف من) بوق (نصف صور) پشم(نصف مو) پونزده(نصف سی) را بهترین اسم برای خود دیدم!»
دو فیلسوف حاضر شدند و چون زبان هم دیگررا نمی دانستند مجبور بودند با اشیا و ایما و اشاره با همدیگر صحبت کنند. ارشمیدس تخم مرغی را روی میز گذاشت، «نیم من» پیازی را در جواب روی میز گذاشت. ارشمیدس یک نان را روی میز گذاشت، «نیم من» نان را نصف کرد. ارشمیدس پنج انگشتش را به سمت «نیم من» نشان داد، «نیم من» ابتدا دو انگشت و سپس همان کار رشمیدس را انجام داد.
واما بشنوید ازدربار روم!
ارشمیدس گفت:«آنها بسیار دانا هستند. من به نحوی به او فهماندم که زمین گرد است و ااو به من فهماند زمین لایه لایه نیز هست. به او گفتم زمین از خشکی درست شده است و او به من فهماند زمین نیمی از خشکی و نصف دیگرش آب است. در پایان به او گفتم زمین از پنج قاره درست شده است . او به من فهماند که در کشور ایران و روم این پنج قاره را زیر سلطه خود دارند.»
و اما بشنوید از دربار ایران!
نیم من گفت:«رومی ها زیاد هم حالیشان نمی شود. گفت صبحانه تخم مرغ می خوریم، گفتم پیاز هم با آن سرخ کنی بد مزه نمی شود! گفت صبحانه یک قرص نان می خوریم، گفتم شاید شب نانوایی بسته و یا شلوغ باشد نصفش را هم برای شام نگه دار! و در پایان گفت خاک بر سرت و من هم گفتم دو تا خاک تو سرت!؟»
_«من فیلسوفی می شناسم که در فلان دهات زندگی می کند.»
_«اسمش چیست؟»
_«نیم من بوق پشم پونزده!»
_«با اینکه اسم عجیبی دارد ولی او را به دربار ما بخوانید.»
فردای آن روز «نیم من» به دربار شاه حاضر گشت«قضیه ی اسم تو چیست؟»شاه پرسید.
_«پدری داشتم به نام منصور بن موسی! من دقیقا نصف او می دانم و به همین دلیل نیم من (نصف من) بوق (نصف صور) پشم(نصف مو) پونزده(نصف سی) را بهترین اسم برای خود دیدم!»
دو فیلسوف حاضر شدند و چون زبان هم دیگررا نمی دانستند مجبور بودند با اشیا و ایما و اشاره با همدیگر صحبت کنند. ارشمیدس تخم مرغی را روی میز گذاشت، «نیم من» پیازی را در جواب روی میز گذاشت. ارشمیدس یک نان را روی میز گذاشت، «نیم من» نان را نصف کرد. ارشمیدس پنج انگشتش را به سمت «نیم من» نشان داد، «نیم من» ابتدا دو انگشت و سپس همان کار رشمیدس را انجام داد.
واما بشنوید ازدربار روم!
ارشمیدس گفت:«آنها بسیار دانا هستند. من به نحوی به او فهماندم که زمین گرد است و ااو به من فهماند زمین لایه لایه نیز هست. به او گفتم زمین از خشکی درست شده است و او به من فهماند زمین نیمی از خشکی و نصف دیگرش آب است. در پایان به او گفتم زمین از پنج قاره درست شده است . او به من فهماند که در کشور ایران و روم این پنج قاره را زیر سلطه خود دارند.»
و اما بشنوید از دربار ایران!
نیم من گفت:«رومی ها زیاد هم حالیشان نمی شود. گفت صبحانه تخم مرغ می خوریم، گفتم پیاز هم با آن سرخ کنی بد مزه نمی شود! گفت صبحانه یک قرص نان می خوریم، گفتم شاید شب نانوایی بسته و یا شلوغ باشد نصفش را هم برای شام نگه دار! و در پایان گفت خاک بر سرت و من هم گفتم دو تا خاک تو سرت!؟»