خاطرات المپيادي !

ارسال ها
55
لایک ها
40
امتیاز
0
#1
دوستان خواستم يه تنوع به وجود بيارم گفتم داستاناي كلاس پيچوندن يا اذيت كردن معلما يا سوتي ها و مسخره بازي هايي كه سركلاساي المپياد دراورديم و بنويسيم تا دل اونايي كه ديگه نمي تونن شركت كنن بسوزه !!! و دل اوناي ديگه ام شاد بشه .
نمي دونستم ايت تايپك و بايد كجا بنويسم اگه ممكنه ناظرين منتقلش كنن .
خوب اول خودم استارت مي زنم .:3:

يه روز مثل هميشه با دوستام تا زنگ تفريح خورد از كلاس اومديم بيرون و به سمت دستشويي رفتيم . كلا دوتا دستشويي توي مجتمع بود يكي بيرون و ته حياط كه مال خواهران بود يكي ام چون استادا مرد بودن تو بود و مال برادران . ما هم هميشه خودمون و ميزديم كوچه علي چپ و از دستشويي برادران استفاده ميكرديم تا اينكه اومدن و يه برگه نصصب كرد كه روش نوشته بودن "برادران" . ماهم كه حرف نفهم ورقه رو كنديم و انداختيم دور . چند روز بعدش پلاكارت يه آدم كه نوشنه مرد بود رو اوردن و وصل كردن كنار در . و بازم به مسخره بازي گفتيم : اگه نمي گفتين مال آدمه نمي فهميديم دستتون درد نكنه .
خلاصه گذشت و ما اومديم مثل بقيه روزا بريم دستشويي . اون روز به مسخره بازي قبل از اينكه در و باز كنيم من پشت در واستادم و با پام به در ضربه زدم و گفتم : يا الله آقايون ما داريم وارد ميشم . كه دوستم دستگيره رو داد پايين و عين جت رفت تو خودشو انداخت توي يكي از دستشويي ها ما ام همينطور بيرون واستاده بوديم . در رو بيشتر هل دادم كه دييدم به يه چيزي گير كرده و نميره عقب . يكدفعه كله يه پسري كه بعدا همكلاسمون شد از پشت در امد بيرون. خلاصه با هر جور خجالتي بود فلنگ و بستيم و رفتيم . برامون جالب بود كه چرا از اين دستشويي استفاده كرده بود چون رسما اين دستششويي به اسم ما بود حتي استادا هم از دستشويي توي حياط استفاده ميكردن .
خلاصه بچه ها نشستن به تجزيه و تحليل كردن كه چرا توي دستشويي اين هندزفري داشته و هر كدوم يه چيزي گفتن كه در دستشويي باز شد و همون پسره اومد بيرون و داشت مي يومد طرف ما . همگي بلند شديم و به سمت انتهاي سالن كه كنارش پله ميخورد بالا فرار كرديم . ديگه سالن تموم شده بود و اون نوز داشت مي يومد سمتمون تنها كاري كه تونستم بكنم اين بود كه پشتم و كرردم بهش و خدا خدا كردم تا نياد اين سمت . يك دفعه با داد بچه ها روم و برگردوندم و ديدم كه داره از پله ها ميره پايين نفس راحتي كشيدم ولي اينجا داستان تموم نشد .
بدبختي موقعي بود كه اون پسر همراه استادمون دانش آموز جديد اعلام شد . حتي اينجا هم داستان تموم نشد داستان موقعي تموم شد كه همسايه جديدمون از آب در اومد .
خلاصه از اون موقع تا الان هر وقت مي بينمش از خجالت آب ميشم . ولي همه اين اتفاقا دليل نشد كه ما ديگه از ون دستشويي استفاده نكنيم .
بعدشم پلاكارتاي دوتا دستشويي رو باهم عوض كرديم و از اون روز به بعد دستشويي سالن شد خواهران !!!!!!

اميدوارم خوشتون اومده باشه . من كه هنوز وقتي بهش فك مي كنم استرس مي گيرم .
منتظر خاطرات شما هستم .
 
بالا