[center:55dcf75a40]سوار هواپیما شد[/center:55dcf75a40][center:55dcf75a40]می رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند.
تا مردمان را به سوی خدا بخواند.او یک مبلغ دینی بود
در جای خویش قرار گرفت.ابری آسمان را پوشانده بود.هواپیما از زمین برخواست
اندکی گذشت،اعلان شد:کمربند ها را ببندید.
همه با اکراه کمربند ها را بستند.
اما موضوع را زیاد جدی نگرفتند.
اندکی بعد صدایی از بلند گو به گوش رسید:طوفان در پیش است.
موجی از نگرانی به دل ها راه یافت،اما در چهره ها اثری ظاهر نشد.
با هم کمی گذشت و دیگر بار اعلام شد:طوفان در راه است و شدت دارد.
این بار دیگر نگرانی از درون به چهره ها راه یافت.
طوفان شروع شد.صاعقه درخشید.او به دقت به بقیه نگاه میکرد.
طولی نکشید که هواپیما مانند چوب پنبه بر روی دریای خروشان بالا گرفت و دیگر بار فرود آمد.
او نیز نگران شده بود.اضطراب به جانش چنگ انداخت.
از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود،هیچ چیز باقی نمانده بود.
انگار مثل یک حباب ترکیده بود.
تازه می فهمید با آنچه خودبه مردم میگوید ایمانی ضعیف دارد.
سعی کرد اضطراب را از خود برهاند.اما سودی نداشت.همه آشفته بودند.
ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال.
آرام و بی صدا نشسته بود و کتابش را میخواند
ابدا اضطراب در دنیای او راه نداشت.آرامشی زیبا چهره اش را در خود فرو برده بود...
گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد.
ابدا نمی توانست باور کند در جایی که هیچ یک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبودند،او این گونه آرامش خود را حفظ کند.
بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و به مقصد رسید.مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند.اما او همچنان بر جای خویش نشسته بود.
می خواست راز آرامش دخترک را بداند.
همه رفتند.او ماند و دخترک.به دخترک نزدیک شد و پرسید:تو چرا نترسیدی؟
دخترک به سادگی جواب داد:
خب به خاطر اینکه خلبان این هواپیما پدرم است
او خلبان ماهری است.من مطمئن بودم که هیچ نخواهد شد.من به او اطمینان دارم.
گویی آب سردی بود بر سرش.
سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن!
این است راز آرامش و فراغت از اضطراب.
بسیار طوفان ها و گرداب ها که آرامش زندگی جاری ما را بر هم میزنند،
طوفان های خانوادگی،گرداب های تحصیلی و گرداب های عاطفی یا مالی و بسیاری دیگر که آسمان زندگی مان را تیره و تار سازد
و
هواپیمای زندگی ما را به این سو و آن سو می کشد.انچنان که هیچ اراده ایی از خودنداریم و نمی توانیم تغییری در جهت حرکت طوفان ها بدهیم.
همه ما اینگونه موقعیت ها را تجربه کرده ایم.
اما اگر باور داشته باشیم:
مهربان ترین،نگاهبان و نگاه دار ماست
و با دستان قدرتمند خویش هواپیمای ما را در پهنه ی بی کران زندگی هدایت می کند
و اوست که ما را به منزل خواهد رساند،
و او حفیظ و حافظ ماست
دیگر اصلا نگران نخواهیم شد،آرامش را در قلب طوفان احساس خواهیم کرد.
[/center:55dcf75a40]
تا مردمان را به سوی خدا بخواند.او یک مبلغ دینی بود
در جای خویش قرار گرفت.ابری آسمان را پوشانده بود.هواپیما از زمین برخواست
اندکی گذشت،اعلان شد:کمربند ها را ببندید.
همه با اکراه کمربند ها را بستند.
اما موضوع را زیاد جدی نگرفتند.
اندکی بعد صدایی از بلند گو به گوش رسید:طوفان در پیش است.
موجی از نگرانی به دل ها راه یافت،اما در چهره ها اثری ظاهر نشد.
با هم کمی گذشت و دیگر بار اعلام شد:طوفان در راه است و شدت دارد.
این بار دیگر نگرانی از درون به چهره ها راه یافت.
طوفان شروع شد.صاعقه درخشید.او به دقت به بقیه نگاه میکرد.
طولی نکشید که هواپیما مانند چوب پنبه بر روی دریای خروشان بالا گرفت و دیگر بار فرود آمد.
او نیز نگران شده بود.اضطراب به جانش چنگ انداخت.
از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود،هیچ چیز باقی نمانده بود.
انگار مثل یک حباب ترکیده بود.
تازه می فهمید با آنچه خودبه مردم میگوید ایمانی ضعیف دارد.
سعی کرد اضطراب را از خود برهاند.اما سودی نداشت.همه آشفته بودند.
ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال.
آرام و بی صدا نشسته بود و کتابش را میخواند
ابدا اضطراب در دنیای او راه نداشت.آرامشی زیبا چهره اش را در خود فرو برده بود...
گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد.
ابدا نمی توانست باور کند در جایی که هیچ یک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبودند،او این گونه آرامش خود را حفظ کند.
بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و به مقصد رسید.مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند.اما او همچنان بر جای خویش نشسته بود.
می خواست راز آرامش دخترک را بداند.
همه رفتند.او ماند و دخترک.به دخترک نزدیک شد و پرسید:تو چرا نترسیدی؟
دخترک به سادگی جواب داد:
خب به خاطر اینکه خلبان این هواپیما پدرم است
او خلبان ماهری است.من مطمئن بودم که هیچ نخواهد شد.من به او اطمینان دارم.
گویی آب سردی بود بر سرش.
سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن!
این است راز آرامش و فراغت از اضطراب.
بسیار طوفان ها و گرداب ها که آرامش زندگی جاری ما را بر هم میزنند،
طوفان های خانوادگی،گرداب های تحصیلی و گرداب های عاطفی یا مالی و بسیاری دیگر که آسمان زندگی مان را تیره و تار سازد
و
هواپیمای زندگی ما را به این سو و آن سو می کشد.انچنان که هیچ اراده ایی از خودنداریم و نمی توانیم تغییری در جهت حرکت طوفان ها بدهیم.
همه ما اینگونه موقعیت ها را تجربه کرده ایم.
اما اگر باور داشته باشیم:
مهربان ترین،نگاهبان و نگاه دار ماست
و با دستان قدرتمند خویش هواپیمای ما را در پهنه ی بی کران زندگی هدایت می کند
و اوست که ما را به منزل خواهد رساند،
و او حفیظ و حافظ ماست
دیگر اصلا نگران نخواهیم شد،آرامش را در قلب طوفان احساس خواهیم کرد.
[/center:55dcf75a40]