[align=justify:3096926534]داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست از بلندترين کوهها بالا برود. او بعد از سالها آماده سازي، ماجراجو يي خود را آغاز كرد اما از آنجايي كه افتخار کار را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندیهای کوه را تماما دربرگرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید. همه چیز سیاه بود . اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستارهها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قلهی کوه، پایش لیز خورد و در حالیکه به سرعت سقوط میکرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه هاي سياهي را در مقابل چشمانش ميديد و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیلهی قوهی جاذبه او را در خود میگرفت .
همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم، همهی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر میکرد مرگ چهقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس كرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظهی سکون هيچ راه ديگري نداشت جز آنكه فرياد بکشد : «خدايا كمكم كن … » !
ناگهان صداي پر طنینی که از آسمان شنیده میشد پاسخ داد: « از من چه مي خواهي ؟»
- خدايا نجاتم بده
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟
- البته که باور دارم
- پس طنابي را به كمرت بسته است پاره کن ...
یک لحظه سکوت ...
و مرد تصمیم گرفت با تمان نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخزده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود ...
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
و شما ؟ چقدر به طنابتان وابستهاید ؟ آيا حاضرید آن را رها کنید ؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید:
هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است. هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست. و به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست نگه داشته است.[/align:3096926534]
شب بلندیهای کوه را تماما دربرگرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید. همه چیز سیاه بود . اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستارهها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قلهی کوه، پایش لیز خورد و در حالیکه به سرعت سقوط میکرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه هاي سياهي را در مقابل چشمانش ميديد و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیلهی قوهی جاذبه او را در خود میگرفت .
همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم، همهی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر میکرد مرگ چهقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس كرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظهی سکون هيچ راه ديگري نداشت جز آنكه فرياد بکشد : «خدايا كمكم كن … » !
ناگهان صداي پر طنینی که از آسمان شنیده میشد پاسخ داد: « از من چه مي خواهي ؟»
- خدايا نجاتم بده
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟
- البته که باور دارم
- پس طنابي را به كمرت بسته است پاره کن ...
یک لحظه سکوت ...
و مرد تصمیم گرفت با تمان نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخزده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود ...
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
و شما ؟ چقدر به طنابتان وابستهاید ؟ آيا حاضرید آن را رها کنید ؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید:
هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است. هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست. و به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست نگه داشته است.[/align:3096926534]