خدا را چقدرباور داری ؟

ارسال ها
46
لایک ها
45
امتیاز
0
#1
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.او پس از سالها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.ولی چون افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب بلندیهای کوه را در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید.همانطور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالی که به سرعت سقوط میکرد از کوه پرت شد.همچنان سقوط میکرد و فکر میکرد که مرگ اکنون به او خیلی نزدیک شده.ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد ودر میان اسمان معلق شد.در این لحظه فریاد زد : خدایا کمکم کن!!! ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد :چه می خواهی؟ -ای خدا نجاتم بده. واقعا باور داری که میتوانم نجاتت دهم؟ -البته که باور دارم. اگر باور داری طناب دور کمرت را پاره کن! یک لحظه سکوت.......ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد!گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که اوفقط یک متراز زمین فاصله داشت!!!! وقتی ایمان داری پس واقعا ایمان داشته باش.....
 
بالا