یکی بود یکی نبود
توی روزهای سرد زمستان در یکی از خیابان های کشوری در این دنیای بزرگ پسرکی فقیر با لباسی کهنه و پاره پشت ویترین مغازه ای ایستاده و در حالی که از سرما می لرزید به وسایل داخل مغازه نگاه می کرد در همین حین نگاه زن جوانی که از آنجا می گذشت متوجه پسرک شد زن جلو آمد و با دستان ظریفش سر پسر را نوازش کرد و از پسر خواست تا با او به داخل مغازه بیاید پسر نیز قبول کرد. زن جوان از هر چیزی که داخل مغازه بود برای پسر خرید وقتی که از مغازه بیرون آمدند پسرک در حالیکه از زن جوان تشکر می کرد باخجالت گفت:ببخشید خانوم شما خدا هستید؟زن لبخندی زد و گفت:نه من یکی از بنده های خدا هستم.برقی در چشمان پسرک زده شد و پسرک با خوشحالی گفت:می دانستم که باید از نزدیکان او باشید.
دوستان عزیز سلام امیدوارم که از این داستان خوشتون آمده باشد این داستان رو به شخصی بزرگوار تقدیم می کنم و از خدا برای ایشان آرزوی موفقیت و سلامتی همیشگی را دارم.
توی روزهای سرد زمستان در یکی از خیابان های کشوری در این دنیای بزرگ پسرکی فقیر با لباسی کهنه و پاره پشت ویترین مغازه ای ایستاده و در حالی که از سرما می لرزید به وسایل داخل مغازه نگاه می کرد در همین حین نگاه زن جوانی که از آنجا می گذشت متوجه پسرک شد زن جلو آمد و با دستان ظریفش سر پسر را نوازش کرد و از پسر خواست تا با او به داخل مغازه بیاید پسر نیز قبول کرد. زن جوان از هر چیزی که داخل مغازه بود برای پسر خرید وقتی که از مغازه بیرون آمدند پسرک در حالیکه از زن جوان تشکر می کرد باخجالت گفت:ببخشید خانوم شما خدا هستید؟زن لبخندی زد و گفت:نه من یکی از بنده های خدا هستم.برقی در چشمان پسرک زده شد و پسرک با خوشحالی گفت:می دانستم که باید از نزدیکان او باشید.
دوستان عزیز سلام امیدوارم که از این داستان خوشتون آمده باشد این داستان رو به شخصی بزرگوار تقدیم می کنم و از خدا برای ایشان آرزوی موفقیت و سلامتی همیشگی را دارم.