داستانی کوتاه اما تاثیرگذار

haniye

New Member
ارسال ها
259
لایک ها
234
امتیاز
0
#1
یکی بود یکی نبود
توی روزهای سرد زمستان در یکی از خیابان های کشوری در این دنیای بزرگ پسرکی فقیر با لباسی کهنه و پاره پشت ویترین مغازه ای ایستاده و در حالی که از سرما می لرزید به وسایل داخل مغازه نگاه می کرد در همین حین نگاه زن جوانی که از آنجا می گذشت متوجه پسرک شد زن جلو آمد و با دستان ظریفش سر پسر را نوازش کرد و از پسر خواست تا با او به داخل مغازه بیاید پسر نیز قبول کرد. زن جوان از هر چیزی که داخل مغازه بود برای پسر خرید وقتی که از مغازه بیرون آمدند پسرک در حالیکه از زن جوان تشکر می کرد باخجالت گفت:ببخشید خانوم شما خدا هستید؟زن لبخندی زد و گفت:نه من یکی از بنده های خدا هستم.برقی در چشمان پسرک زده شد و پسرک با خوشحالی گفت:می دانستم که باید از نزدیکان او باشید.

دوستان عزیز سلام امیدوارم که از این داستان خوشتون آمده باشد این داستان رو به شخصی بزرگوار تقدیم می کنم و از خدا برای ایشان آرزوی موفقیت و سلامتی همیشگی را دارم.
 

davenchi

New Member
ارسال ها
87
لایک ها
76
امتیاز
0
#2
مرسی خیلی قشنگ بود..............محبت را زمانی دیدم که کودکی میخواست اب شور دریا را با اب نباتش شیرین کند
 

mahoo2020

New Member
ارسال ها
93
لایک ها
27
امتیاز
0
#3
واقعا قشنگ بود....................
 

maral-riazi

New Member
ارسال ها
294
لایک ها
112
امتیاز
0
#4
قشنگ بود . . . ممنون . . .
 

MBEHNAM

New Member
ارسال ها
74
لایک ها
0
امتیاز
0
#5
خیلی خوب
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#6
یک روز صبح کشاورزی درِ صومعه ای را زد. راهب در را باز کرد و کشاورز خوشه ی انگور بزرگی را به طرفش دراز کرد.

«برادر دربان عزیز، این بهترین محصول تاکستانم است. آمده ام تا هدیه اش بدهم به شما.»
«ممنونم، الان برای پدر روحانی می برمش، حتماً خیلی خوشحال می شود.»
«نه، این را برای شما آورده ام.»
«برای من؟ من که قابل این هدیه زیبای طبیعت نیستم!»
«هرموقع در می زنم، شما در راباز می کنید. وقتی محصولم در خشکسالی نابود شد و به کمک احتیاج داشتم، شما هر روز به من تکه ای نان و جامی شراب می دادید. دلم می خواهد این خوشه ی انگور، بخشی از عشق آفتاب و زیبایی باران و معجزه ی خدا را به شما برساند.»
برادر دربان خوشه را جلویش گذاشت و تمام صبح را به تحسین آن گذراند: واقعاً زیبا بود. برای همین، تصمیم گرفت آن را نزد پدر روحانی ببرد. پدر روحانی همیشه او را با جملات خردمندانه، راهنمایی و تشویق می کرد.
پدر روحانی خیلی از انگورها خوشش آمد، اما یادش آمد که یکی از برادرهای صومعه بیمار است. گفت: این خوشه را به او بده، شاید کمی دلش را شاد کند.
اما انگورها مدت زیادی در اتاق برادرِ بیمار نماند. او هم فکر کرد: برادر آشپز از من مراقبت کرده و بهترین غذاهایش را به من داده. مطمئنم این انگورها خوشحالش می کند.
وقتی برادر آشپز موقع ناهار جیره او را آورد، برادر بیمار انگورها را به او داد و گفت:
«مال شماست. شما همیشه با محصولات اهدایی طبیعت در ارتباطید. حتماً می دانید با این شاهکار خدا چه بکنید.»
زیبایی آن خوشه انگور، برادر آشپز را به حیرت آورد و به دستیارش گفت با دقت در کمال آن انگورها تأ مل کند. بعد گفت این انگورها آن قدر زیباست که هیچ کس بیش تر از برادر خادم انبار و نگهبان انبار ظروف مقدس که خیلی او را مرد مقدسی می دانند، قدرش را نمی داند.
برادر خادم هم به نوبه ی خود، انگورها را به جوانترین نوآموز داد، تا به او بیاموزد که شاهکارهای خدا در مورد کوچکترین جزئیات آفرینش حضور دارد. وقتی نوآموز انگور را گرفت، قلبش سرشار از عظمت پروردگار شد، چرا که تا آن موقع خوشه ی انگوری به آن زیبایی ندیده بود. همان موقع به یاد اولین باری افتاد که به صومعه آمد، و به یاد کسی افتاد که برای اولین بار در را به رویش گشود. او بود که اجازه داد او امروز در میان کسانی باشد که قدرگذاشتن به معجزات را بلد بودند.
برای همین، پیش از غروب، خوشه ی انگور را برای برادر دربان برد.
«بخورید و لذت ببرید. شما همیشه اینجا تنهایید. این انگورها می تواند حالتان را جا بیاورد.»
برادر دربان پی برد که آن هدیه به راستی در تقدیر نصیب او بوده است. انگورها را دانه دانه مزه مزه کرد و شاد خوابید.

۰
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#7
و آنگاه مرد حکیم گفت….

فرزندم!
بدان!
کسی که گنجینه های آسمان و زمین به دست اوست، به تو اجازه خواستن، و اجازه دعا داده،
ضمانت کرده که خواهش های تو را جواب میدهد، فرمان داده که بخواهی تا بدهد.
پی مهرش باش تا به تو مهر بورزد.
بین تو وخودش،نگذاشته کسی حجاب و فاصله باشد.
تو را به کسی دیگر حواله نداده، پس لازم نیست یکی بین او و تو واسطه باشد.
وقتی بدی میکنی راه بازگشتت را نمی بندد.
در عذابت عجله نمیکند.
وقتی توبه میکنی و باز میگردی سرزنشت نمی کند.
حتی اگر رسوایی حق توست، باز رسوایت نمی کند.
وقتی باز میگردی،سخت نمیگیرد و میپذیردت.
وقتی باز میگردی با جریمه و جزا آزارت نمی دهد و از لطفش نا امیدت نمی کند.
بلکه بازگشتت را برایت ثواب حساب میکند.
هر گناهت را یکی و هر کار خوبت را ده تا حساب میکند.
صدایش که میکنی صدایت را می شنود.
در دل اگر با او نجوا کنی نجوایت را می فهمد.
نیازت را می بری پیش او.
سفره دلت را پیش او باز میکنی.
در کارهایت از او کمک میخواهی…
ترجمه نامه امام علی علیه السلام به فرزندش
برگرفته از کتاب ( و آنگاه مرد حکیم گفت)
۰
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#8
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد…

یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد… اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد . تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود . ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد… او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد . بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه . دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت . میدانید چرا؟ اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی . ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند .
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#9
خر ما از کره گی دم نداشت!!!

مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را (برای کمک کردن) دست در دُم خر زده قُوَت کرد (زور زد). دُم از جای کنده آمد.
فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”
مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت.
خود را به خانه ایی درافکند.
زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.
مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت.
جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!
مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!
مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ”دخیلم!“. قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.
نخست از یهودی پرسید.
گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم.
قاضی گفت: دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد!
جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام.
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی!
و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد!
چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت:
قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد. حالی می توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش!
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.
قاضی آواز داد : هی! بایست که اکنون نوبت توست!
صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد:
مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کرگی دُم نبوده است!!!
از “کتاب کوچه” ، اثر احمد شاملو
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#10
من که هستم…!؟

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بیرون رفت!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!
که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
«چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.
این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است… و سوال این هست:
“من که هستم…!؟”
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#11
آماده مرگ هستی؟؟؟

گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر کس از شما که مى ‏داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد !
کسى برنخاست. گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید !
۰
 
ارسال ها
422
لایک ها
39
امتیاز
0
#12
تفاوت واقعی میان بهشت و جهنم!

مردی روحانی از پروردگار درخواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد.خداوند پذیرفت. او را وارد اتاقی کرد که عده ای دور یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه ، نا امید و در عذاب بودند.هرکدام قاشقی با دسته بلند داشتند که به دیگ می رسید ، اما دسته ی قاشق ها بلند تر از طول دست آن ها بود، طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود.خداوند گفت:این جا جهنم است. اکنون بهشت را به تو نشان می دهم.آنها به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شدند.دیگ غذا ، عده ای به دور آن، همان قاشق های دسته بلند. ولی در آن جا همه شاد و سیر بودند.آن مرد گفت: نمی فهمم! چرا اینها در این جا شادند، در حالی که در اتاق دیگر همه بد بخت بودند، ضمن این که همه چیزشان یکسان است؟ خداوند تبسمی کرد و گفت:خیلی ساده است . در این جا آنها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند.هرکس با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد، درحالی که آن آدم های طماع فقط به فکر خودشان هستند.
 
بالا