داستان یک عقاب

miranda

New Member
ارسال ها
4
لایک ها
18
امتیاز
0
#1
مردی تخم عقابی چیدا کرد و آنرا در لانه ی مرغی گذاشت.عقاب با بقیه ی جوجه ها از تخم بیرون آمد وبا آنها بزرگ شد .در تمام زندگیش او همان کار هایی را

انجام داد که مرغ ها می کردند .برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قد قد می کرد و گاهی
هم با دست وپا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می کرد .

سال ها گذشت و عقاب پیر شد .

روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سر خود بر فراز آسمان دید . او با شکوه تمام با یک حرکت نا چیز بال های طلاییش را برخلاف باد پرواز می داد .

عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید : او کیست ؟

پاسخ داد : او عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم .

عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد ، زیرا او فکر می کرد مرغ است !!!!!!!!!!!!!

 
بالا