خب خاطرات رو شروع میکنم از روز اول
توی راه دل تودلم نبود.تارسیدیم به سازمان پژوهش ها و رفتیم توی خوابگاه .خودمو معرفی کردم.خانم قاسمی نژاد و دکتر حسینی ازقبل منو میشناختند بامامانم و خانم قاسمی نژاد رفتیم اتاقم.خیلی عالی بود.ساکمو گذاشتم اومدم پایین.پذیرایی داشتن منم نشستم که بخورم.اغا مگه این کیکه تموم میشد!حالا منم میخواستم سریع برم خوابگاه پیش بچه ها!
خلاصه تموم شد قبل اینکه کیکمو بخورم میتراهم اومد.ازبچه هابجز من و میترا فقط فاطمه نجارنیا و فاطمه اتحادی اومده بودن.کم کم بقیه هم اومدن .قشنگ ترین قسمتش دیدن قیافه بچه هایی بود که از چندین ماه قبل باهاشون دوست بودی ولی اصلا ندیدیشون و حالا قیافه هاشونو میدیدی!تقریبا هیچکس اون شکلی که فکرمیکردم نبود
بعدش حدود1-2 ساعت نشسته بودیمو حرف میزدیم تا بقیه هم اومدن.بعد جزوه ها رو گذاشتیم وسط و شروع کردیم به رفع اشکال قسمت dls تیکه تیکه میخوندیم و هرکی نظری داشت میگفت .وچقدر اون لحظه هابرای من شیرین بود!راستش هیچ وقت فکرنمیکردم بافاطمه نجارنیا و میناشریفی هم دوره بشم ولی حالا کنارشون بودم ویه بحث علمی داغ هم داشتیم!وای چقدر میترا فوق العاده توضیح میداد!اصن دوست داشتی بشینی و میترا فقط برات توضیح بده
خلاصه حدود ساعت8 رفتیم شام.شب اول بود و همدیگرو نمیشناختیم.فقط المپیادیای سال قبلو میشناختیم
این رستورانه یه میز های بزرگی داشت بعد مامیخواستیم چیزی برداریم یه ساعت خم میشدیم تا دستمون به اون طرفش برسه بعد فهمیدیم این میزوسطش گردونه و میشه بچرخونی تا اون چیزای اونور میز بیاد اینو.چقدر خندیدیم
کلا همیشه ما دخترا شاممون اخرازهمه تموم میشد اون شب هم ما اخرین نفر بودیم.بلندشدیم و داشتیم میرفتیم که یهو یکی از بچه ها باحالت ترسان و دوان دوان اومد سمت منو گفت:"
فاطمه!مارمولک!مارمولک!
اینم بگم که مارمولک نام کاربری باشگاه نانو یکی از اقایونی بود که سال دوم بود قبول میشد وملقب بود به ریش سفید دوره چون به همه کمک میکرد
بعدم من فکرکردم منظورش از مارمولک همون بنده خداست!
بایه حالت طبیعی گفتم:
خب اقای قربان زاده که ترس نداره!
بعد گفت:فاطمه اون مارمولک نه !مارمولک واقعی!یا یه چیزی تواین مایه ها!
که بعد نگاه کردمو دیدم که بله!مارمولک واقعی دیده!
بعدش بااقای قدمگاهی جلسه داشتیم و خط قرمزهای دوره مثلا اینکه حق نداریم تنهایی ازخوابگاه بریم بیرون و اینکه به شخصه خیلی بعد اون جلسه ترسیدم اما ازطرفی هم حق داشن چون سازمان بزرگ بود و ازپژوهشگر و فوتبالیست و.....توش بودن
خلاصه بعد رفتیم خوابگاه.اون شب تولد میترا بود.یکی بادکنک اورده بود،یکی شیرینی،یکی میوه
قراربود منو فائزه ابراهیمیان کادورو اماده کنیم
قرار بود پستونک بگیریم اما فائزه روزای اخر فکرکرده بود که شاید یکم زشت باشه!بهمین خاطر بااریگامی یه گل درست کرد و اون گلو گذاشتیم توی یه دونه سی 60 که من بامدل مولکولی درست کرده بودم و شدکادومون!
جشن تولد ساده ای بود اما توهیچ تولدی اینقدر خوش نگذشته بود!
بعدش دزدوپلیس بازی کردیم.2نفر ازپلیسها باقیمونده بودن که اگر کنار میرفتن دزدا برنده میشدن.بچه ها باید دزدو حدس میزدن بین منوفاطمه نجارنیا شک کرده بودن هرچی من میگفتم من دزد نیستم این فاطمه میگفت اره این اینهمه دادوبیداد میکنه حتما دزده!بعد هرچی من میگفتم بابا خب این خودش هم داره دادوبیداد میکنه اصن خودش دزده اما اونقدر فاطمه طبیعی رفتار کرد که همه شکشون روی من بود و خلاصه پلیساباختن و فهمیدیم بله!فاطمه نجارنیا دزد بوده و بادادوبیداش و زهرااکرمی هم دزد بوده و بامظلوم نماییاش که هی میگفت:من؟به من میخوره دزد باشم؟همه رو گول زدن
اینم بگم که قبل تولد داشتیم بادکنک باد میکردیم من همینطور که بادکنک بادمیکردم حرفم میزدم یهو بادکنکه زیاد باد شد،توی چشمم ترکید!بعد تایه ساعت داشت از چشمم اشک میومد همه فکرمیکردن دارم گریه میکنم!خخخخ!حالا البته این درمقابل بلای دیگه اون شب چیزی نبود!
حدود ساعت 10ونیم هرکی رفت پیش دوستش منم رفتم پیش زهرا تا حدود20 دقیقه به 2 شب داشتیم حرف میزدیم.بعد من خواستم ببینم کسایی که طبقه بالا هستن خوابیدن یابیدارن.پنجره خوابگاه روبه فضای پشت خوابگاه بود که روزش روزش ازش ادم رد نمیشد چه برسه به ساعت2 شب!بهمینخاطر حال ندشاتم یه ساعت مقنعه و مانتو سرم کنم یه چادر سرم انداختم.در بالکن باز نمیشد .پنجره ش هم حدود1متر از زمین فاصله داشت و تصمیم گرفتم از پنجره برم که چادره زیر پام گیر کرد و نزدیک بود ازبالکن طبقه اول پرت شم پایین!خیلی بخیر گذشت نیم متر تا مرگ فاصله داشتم!تازه اینا مال موقعی بود که هنوز دوره به طور رسمی شروع نشده بود!
بعدش اومدیم بخوابیم که یهو یکی ازبچه ها اومد تواتاق و به من و زهراگفت:بیدارین؟بعد زد زیر گریه که من دلم برا مامانم تنگ شده و این اولین باریه که ازخانواده م دورم و اینا!
من دقیقا اینطوری بودم
اخه من اولین اردوی دور از خانواده رو توی چهارم ابتدایی رفتم وبرام عادی بود.بعدم نمیفهمیدم وقتی ادم اینهمه زحمت کشیده و المپیاد قبول شده حالا چرا باید ناراحت باشه!خب مگه خودت شرکت نکردی؟
بگذریم!
تاساعت 20 دقیقه به 3 هم اونو دلداری دادیمو بعدهم خوابیدیم!
اولین توصیه:شب اول دوره دیرتر از ساعت11 نخوابین!چون کم خوابیش تااخر دوره گریبان گیرتون میشه!حالا میگم که روز بعدش چه خفتی سر این بیخوابی کشیدم!
خب این خاطرات من ازشب اول.بقیه تعریف کنن خاطرات شب اولو..