در جستجوی خدا...

Ss_20

New Member
ارسال ها
229
لایک ها
452
امتیاز
0
#1
او کوله پشتی را برداشت و راه افتاد... رفت تا دنبال خدا بگردد و گفت : تا کوله ام از خدا پرنشود بر نخواهم گشت. نهالی تکیده و کوچک کنار راه ایستاده بود. مسافر با خنده رو به درخت کرد و گفت چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن...

درخت زیر لب گفت : ولی تلخ تر ان است که بروی و بی توشه برگردی. کاش میدانستی انچه در جستجوی انی همینجاست!!!

مسافر رفت و گفت : یک درخت از راه چه میداند؟؟ پاهایش در گل است..او هیگاه جستجو را نخواهد یافت و نشنید که درخت گفت :اما من جستجو را از خود اغا کرده ام و سفرم را کسی نخواهد دید جز انکه باید ببیند...

مسافر رفت و کوله اش سنگین بود...هزار سال گذشت..هزار سال پر پیچ و خم...مسافر بازگشت رنجور و ناامید... خدارا نیافته بود.اما غرورش را گم کرده بود..به ابتدای جاده ای رسیده بود که روزی از انجا اغاز کرده بود...

درختی هزار ساله تنومند و سبز کنار جاده ایستاده بود.زیر سایه اش نشست تا کمی بیاساید .مسافر درخت را به یاد نیاورد اما درخت او را شناخت..

درخت گفت:سلام مسافر..در کوله ات چه داری؟؟ ان روز که می رفتی در کوله ات همه چیز داشتی..غرور کمترینش بود‍اما جاده ان را از تو گرفت..حالا در کوله ات جابرای خداهست؟ درخت قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت..

مسافر چشم هایش از حیرت و شوق درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفته این همه یافته ‍‍...

درخت گفت: علت ان است که تو در جاده رفتی و من در درون خود...پیمودن خود دشوارتر از پیمودن جاده هاست..
 
بالا