راجع به خدا چی فک می کنی؟

melikaaaaa

New Member
ارسال ها
54
لایک ها
136
امتیاز
0
#1
شعر طولانی ولی به خوندنش می ارزه!






مادر موسی چو موسی را به نیل........ درفکند ازگفته ی رب جلیل
خود زساحل کرد با حسرت نگاه.......... گفت کای فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدای .........چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت به یاد ................اب خاکت را دهد ناگه به باد
وحی امد کاین چه فکر باطل است؟ ........رهرو ما اینک اندر منزل است
پرده ی شک را برانداز از میان........... تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم انچه را انداختی .........دست حق را دیدی و نشناختی
در تو تنها مهرو عشق مادری است ......شیوه ی ما عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق،خود را مباز.......... انچه بردیم از تو باز اریم باز
سطح اب از گاهواره اش خوش تر است........ دایه اش سیلاب و موجش مادر است
رود ها ازخود نه طغیان می کند........... انچه می گوییم ما ان می کنند
ما به دریا حکم طوفان می دهیم.......... ما به سیل وموج فرمان می دهیم
نسبت نسیان به ذات حق مده........... بار کفر است این به دوش خود منه
به که برگردی به ما بسپاریش......... کی تواز ما دوست تر میداریش ؟
نقش هستی نقشی از ایوان ماست ........خاک و باد و اب سرگردان ماست
قطره ای گر جویباری می رود ..........از پی انجام کاری می رود
ما بسی گم گشته بازاورده ایم .........ما بسی بی توشه را پرورده ایم
میهمان ماست هر کس که بینواست..... اشنا با ماست چون بی اشناست
ما بخوانیم ار چه مارا رد کنند ..........عیب پوشی ها کنیم ار بد کنند
سوزن مادوخت هرجا هرچه دوخت..... ز آتش ماسوخت هرشمعی که سوخت
کشتی زاسیب موجی هولناک...... رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی کرد سیرش را تباه...... روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگرو سکان نماند......... قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است........ ناخدای کشتی امکان یکی ست
بند هارا تاروپود ازهم گسیخت......... موج را هرجا که راهی یافت ریخت
هرچه بود از مال ومردم اب شد........ زان روه رفته طفلی ماند خرد
طفل مسکین چون کبوتر پر گرفت...... بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول وهله چون طومار کرد....... تندباد اندیشه پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن........ این بتای شرق را ویران مکن
در میان مستمندان فرق نیست........ این غریق خرد بهر غرق نیست
صخره را گفتم مکن با او ستیز ........قطره را گفتم بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار ......گیرد از دریا گذارد در کنار
سنگ را گفتم به زیرش نرم شو...... برف را گفتم که اب گرم شو
صبح را گفتم به رویش خنده کن...... نور را گفتم دلش را زنده کن
لاله را گفتم که نزدیکش بروی...... ژاله راگفتم که رخسارش بشوی
خار را گفتم که خلخالش مکن......... مار را گفتم که طفلک را مزن
رنج را گفتم که صبرش اندک است .....اشک را گفتم مکاهش کودک است
گرگ را گفتم تن خردش مدر.......... دزد را گفتم گلوبندش مبر
بخت را گفتم جهانداریش ده .........هوش را گفتمکه هوشیاریش ده
تیرگی هارا نمودم روشنی........ ترس هارا حمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند وناایمن شدند.......... دوستی کردم مرا دشمن شدند
کارها کردند اما پست وزشت .......ساختند اینه ها اما زخشت
تا که خود بشناختند از راه چاه ......چاه ها کندند مردم را به راه
روشنی هی خواستند اما زدود .......قصر هاافراشتند اما به رود
قصر ها گفتند بی اصل واساس ...دذد ها بگماشتند از بهر پاس
جام ها لبریز کردند از فساد .....رشته ها رشتند در دوک عناد
درس ها خواندند اما درس عار...... اسب ها راندند اما بی فسار
سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک ......در چه معبد؟ معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال....... توشه ها بردند از وزر و وبال
از تنور خود پسندی شد بلند...... شعله ی کار های ناپسند
وارهاندیم ان غریق بی نوا..... تا رهید از مرگ شد صید هوا
اخر ان نور تجلی دود شد ......آن یتیم بی گنه نمرود شد
رزم جویی کرد با چون کسی..... خواست یاری از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانی ها بزرگ شد ....بزرگو تیره دل شد زگرگ
برق عجب اتش بسی افروخته..... وز شراری خانمان ها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند ......برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد گشت پست و تیره رای.... سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشه ای را حکم فرمودم که خیز......... خاکش اندر دیده ی خود بین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ.......... تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین می پروریم....... دوستان را از نضر چون می بریم؟
انکه با نمرود این احسان کند....... ظلم کی با موسی عمران کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
بالا