سلطان و هیزم شکن

بارات

New Member
ارسال ها
12
لایک ها
25
امتیاز
0
#1
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوي ارگ و قصر خود روانه مي شد . در راه پيرمردي ديد که بارسنگيني از هيزم بر پشت حمل ميکند لنگ لنگان قدم بر ميداشت و نفس نفس صدا ميداد پادشاه به پيرمرد نزديک شد و گفت : مردک مگر تو گاري نداري که بار به اين سنگيني ميبري .هر کسي را بهر کاري ساخته اند. گاري براي بار بردن و سلطان براي فرمان دادن و رعيت براي فرمان بردن . پيرمرد خند ه اي کرد و گفت : اعلي حضرت، اينگونه هم که فکر ميکني فرمان در دست تو نيست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه ميبيني؟
پادشاه: پيرمردي که بارهيزم بر گاري دارد و به سوي شهر روانه است .
پيرمرد: ميداني آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بيشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر مي آيد فقر تو بيشتر باشد زيرا آن گاري دارد و تو نداري و بر فزوني اولاد بايد تحقيق کرد .
پيرمرد : اعلي حضرت آن گاري مال من و آن مرد همنوع من است .او گاري نداشت و هر شب گريه ي کودکانش مرا آزار ميداد چون فقرش از من بيشتر بود گاري خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هديه دهد .
بارسنگين هيزم، باصداي خنده ي کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک ميشود .
آنچه به من فرمان ميراند خنده ي کودکان است و آنچه تو فرمان ميراني گريه ي کودکان است!
 
بالا