شعر هایی از فریدون مشیری

AJ94

New Member
ارسال ها
162
لایک ها
11
امتیاز
0
#2
اگر خوشتون بیاد و بپسندین، بازم شعراش را میذارم، واقعا زیباس.
 

AJ94

New Member
ارسال ها
162
لایک ها
11
امتیاز
0
#5
دوستان این ها را استاد بزرگ، پروفسور افضل صمدی(
) تهیه کردن،
که متاسفانه الان ایران نیستن.
 

bihamta

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
345
امتیاز
0
#6
[center:51ea5dd379]بگذار سر به سينه ي من تا كه بشنوي

آهنگ اشتياق دلي درد مند را

شايد كه بيش از اين نپسندي به كار عشق

آزار اين رميده ي سر در كمند را

بگذار سر به سينه ي من تا بگويمت

اندوه چيست، عشق كدامست، غم كجاست

بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان

عمريست در هواي تو از آشيان جداست

دلتنگم، آنچنان كه اگر بينمت به كام

خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت

شايد كه جاودانه بماني كنار من

اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت

تو آسمان آبي آرام و روشني

من چون كبوتري كه پرم در هواي تو

يك شب ستاره هاي تو را دانه چين كنم

با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو

بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت اي چشمه ي شراب

بيمار خنده هاي توام ، بيشتر بخند

خورشيد آرزوي مني ، گرم تر بتاب

فریدون مشیری
[/center:51ea5dd379]
 

ali72

New Member
ارسال ها
23
لایک ها
0
امتیاز
0
#7
عالی بود ممنونننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
 

irangirl

New Member
ارسال ها
103
لایک ها
5
امتیاز
0
#8
فريدون مشيري شعراي قشنگي داره اگه بازم بذاريد خيلي خوب ميشه
 

f-alizadeh

New Member
ارسال ها
375
لایک ها
693
امتیاز
0
#9
این کار خیلی عالیه ! باعث میشه بچه ها باسروده های این شاعر معروف بیشتر اشنا بشن ! ولی اگه شعرهایی از شاعران دیگه هم اورده شه عالی تر میشه ! اینطور که هرروز یکی از بچه ها یک شعر زیبا از یه شاعر مورد علاقشو اینجا بذاره تا همه بخونن ! اینطوری هم همه بچه ها تو اینکار سهیم میشن وهم باسروده های شاعران بیشتری اشنا میشیم ! چه طوره ؟!
 

AJ94

New Member
ارسال ها
162
لایک ها
11
امتیاز
0
#11
اگر بازم میخواید بگید...
 

kavosh

New Member
ارسال ها
396
لایک ها
75
امتیاز
0
#12

[center:b1dfb60c35]
ما همان جمع پراکنده

موج می‌آمد چون کوه و به ساحل می‌خورد
از دل تیره‌ی امواج بلند آوا
که غریقی را در خویش فرو می‌برد
و غریوش را با مشت فرو می‌کشت
نعره‌ای خسته و خونین بشریت را به کمک می‌طلبید
آی آدم‌ها، آی آدم‌ها
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم
به خیالی که قضا، به گمانی که قدر
بر سر آن خسته گذاری بکند
دستی از غیب برون آید و کاری بکند
هیچ یک حتی از جا نجنبیدیم
آستین‌ها را بالا نزدیم
دست آن غرق در امواج بلا را نگرفتیم
تا از آن مهلکه شاید برهانیمش
به کناری برسانیمش

موج می‌آمد چون کوه و به ساحل می‌ریخت
با غریوی که به خاموشی می‌پیوست
با غریقی که در آن ورطه
به کف‌ها، به هوا چنگ می‌زد، می‌آویخت
ما نمی‌دانستیم این‌که در چنبره گرداب گرفتار شده‌ست
این نگون بخت که این گونه نگونسار شده‌ست
این منم، این تو، آن همسایه، آن انسان
این ماییم
ما
همان جمع پراکنده
همان تنها
آن تنهاهائیم

همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم
آن صدا اما خاموش نشد
آی آدم‌ها، آی آدم‌ها
آن صدا هرگز خاموش نخواهد شد
آن صدا در همه جا دائم در پرواز است
تا به دنیا دلی از غور ستم می لرزد
خاطری آشفته‌ست
دیده‌ای گریان است
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز
آن صدا در همه آفاق طنین انداز است
آه اگر با دل و جان گوش کنیم
آه اگر وسوسه‌ی نان را یک لحظه فراموش کنیم
آی آدم‌ها را در همه جا می‌شنویم

در پی آن همه خون که بر این خاک چکید
ننگمان باد این جان
شرممان باد این نان
ما نشستیم و تماشا کردیم
در شب تار جهان
در گذرگاهی تا این حد ظلمانی و توفانی
در دل این همه آشوب و پریشانی
این که از پای فرو می‌افتد
این که بر دار نگونسار شده‌ست
این که با مرگ درافتاده‌ست
این هزاران و هزاران که فروافتادند
این منم، این تو، آن همسایه، آن انسان
این ماییم
ما
همان جمع پراکنده
همان تنها
آن تنهاهائیم

این همه موج بلا در همه جا می‌بینیم
آی آدم‌ها را می‌شنویم
نیک می‌دانیم دستی از غیب نخواهد آمد
هیچ یک حتی یک بار نمی‌گوییم
با ستمکاری و نادانی این‌گونه مدارا نکنید
آستین‌ها را بالا بزنید
دست در دست هم از پهنه‌ی آفاق برانیمش
مهربانی را، دانایی را بر بلندای جهان بنشانیمش
آی آدم‌ها
موج می‌آید

[/center:b1dfb60c35]
 

AJ94

New Member
ارسال ها
162
لایک ها
11
امتیاز
0
#13
من روزی 1ی میزنم که تاپیک بمونه

منتظره بعدی باشید...


اگر بد بود بگید
 

kavosh

New Member
ارسال ها
396
لایک ها
75
امتیاز
0
#14


[center:2b8cae6400]
دوستی
[/center:2b8cae6400][center:2b8cae6400]

دل من دیر زمانی‌ست که می‌پندارد دوستی نیز گلی‌ست
مثل نیلوفر و ناز
ساقه‌ی ترد ظریفی دارد
بی‌گمان سنگ‌دل است آنکه روا می‌دارد
جان این ساقه‌ی نازک را دانسته بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن، هر رفتار
دانه هایی‌ست که می افشانیم
برگ و باری‌ست که می‌رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو درآمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی‌نیازت سازد از همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دل‌های به هم پیوسته‌ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته‌ست
در ضمیرت اگر این گل ندمیده‌ست هنوز
عطر جان پرور مهر گر به صحرای نهادت نوزیده‌ست هنوز
دانه‌ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه‌ی جان خرج می‌باید کرد
رنج می‌باید برد
دوست می‌باید داشت
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را بفشاریم به مهر
جام دلهامان را مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
شادی روی تو، ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه، عطر افشان، گلباران باد


[/center:2b8cae6400]
 

bihamta

New Member
ارسال ها
757
لایک ها
345
امتیاز
0
#15
[center:514843f3dd]آه باران


ريشه در اعماق اقيانوس دارد شايد

اين گيسو پريشان كرده بيد وحشي باران

يا نه دريايي‌ست گويي واژگونه بر فراز شهر،

شهر سوگواران

هر زماني كه فرو مي‌بارد از حد بيش

ريشه در من مي‌دواند پرسشي پيگير با تشويش

رنگ اين شب‌هاي وحشت را، تواند شست آيا از دل ياران

چشم‌ها و چشمه‌ها خشكند، روشني‌ها محو

در تاريكي دلتنگ، همچنان‌كه نام‌ها در ننگ

هر چه پيرامون ما غرق تباهي شد

آه باران اي اميد جان بيداران

بر پليدي‌ها كه ما عمري‌ست در گرداب آن غرقيم

آيا چيره خواهي شد؟

[/center:514843f3dd]
 

AJ94

New Member
ارسال ها
162
لایک ها
11
امتیاز
0
#16
دوسته عزیز، اولین شعری که زدم، کوچه بود، لطفا شعره تکراری نزنید.
 

pozitrone

New Member
ارسال ها
254
لایک ها
21
امتیاز
0
#19
شعری زیبا از فریدون مشیری...تفدیم به آنانی که وفتی نیستند هم هستند

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند
ترا به نام صدا می‌کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها لب حوض
درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانه‌ی من
تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ بی‌جوانه‌ی من

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام

چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام

به خواب می‌ماند
تنها به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من
به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌ی ساکت و غمگین
ستاره‌ی بیمار است

دو چشم خسته‌ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی ...


این شعرو خیلی دوست دارم...
امیدوارم خوشتون بیاد...
 

zhrs

New Member
ارسال ها
96
لایک ها
0
امتیاز
0
#20
[center:24f717adb3][font=arial,helvetica,sans-serif][SIZE=+0]از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون، دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ،
آدمیت بر نگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ابلهی است
صحبت از عیسی و موسی و محمد نابجاست
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد، در زنجیر
حتی قاتلی بر دار!
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای! جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است..
[/font][/SIZE]
[/center:24f717adb3]
[center:24f717adb3][font=arial,helvetica,sans-serif][SIZE=+0]شاعر : فریدون مشیری[/font][/SIZE][/center:24f717adb3]
 
بالا