م
پسرک جوان در مزرعه مشغول کشاورزی بود...سالهابود که بعد از مرگ پدرش او خرج زندگی خود و مادر پیرش را تامین میکرد...
نزدیک ظهر بود و هوا گرم تر می شد...ازدور دست دید که عده ای به سمت مزرعه اش می آیند...از شوکتِ همراهانشان معلوم بود که
باید درباریها باشند...جوان بی اعتنا به آنهابه کارش ادامه داد.... دقایقی گذشت...لحظه ای کمرش را صاف کرد تا استراحتی
بکند...چشمش به صحنه ای افتاد..لحظاتی به آن خیره ماند...دلش آشوب شد...خواست نگاهش را برگرداند اما توان این کار
رانداشت..دختری که پسر کشاورز را محو خود کرده بود به همراه کنیزان و کلفتانش مشغول گشت و گذار در صحرا بود...پسرک جوان
حس کرد که گرمای عشق سینه اش را تنگ کرده...دوروز از خواب و خوراک افتاد...مادر پیرش وقتی فهمید او عاشق دختر پادشاه شده
است آب پاکی را بر دست پسرش ریخت و گفت:مگر آنکه با خیال دختر خوش باشی...وگرنه باید فکررسیدن به خودش را به گور
ببری... بی تابی جوان بیشتر شد...هفته ای از آن دیدار گذشته بود اما او همچنان اسیر تب محبت دختر پادشاه بود...مادرش که جوان خود
را از دست رفته میدید...چاره اندیشی کرد،نزد وزیر رفت و ماجرارا با وی درمیان گذاشت...وزیر به عیادت پسرجوان آمد...وقتی اورا
زار و خسته دید به فکرفرورفت،بعد از دقایقی گفت:باید به کوه بروی..آنجا تظاهر به عبادت کن...من هم در شهر شایع میکنم که تو
مستجاب الدعوه ای...از طرفی شاه هم دوست دارد فرزند پسر هم داشته باشد تا تاج و تختش را به ارث ببرد...من پادشاه را نزد تو می
آورم...آنوقت تو خود را در دل پادشاه جا کن... مدتی گذشت همه چی طبق نقشه پیش رفت...پادشاه با خدم و حشم به بالای کوه
رفت...پسر را روی سجاده و در حال عبادت پیدا کردند...پادشاه خواسته خودرا مطرح کرد..اما پسرک کاملا نسبت به او بی اعتنا و
مشغول عبادت بود..هرچه وزیر به جوان اشاره میکرد اما جوان اعتنایی به پادشاه نکرد... پادشاه عصبانی شد و از کوه پایین آمد...وزیر
بعد مدتی دوباره برگشت و با عصبانیت به جوان گفت:معلوم هست چه میکنی...من بخاطر تو این همه تلاش کردم...مگر مسخره تو
هستم..چرا هیچ نکردی...؟!!!!!!پسر جواب داد:برو که دیگر نه پادشاه میخواهم و نه دخترش را...من مدتی به تظاهر و دروغ عبادت خدا
را کردم..پادشاه نزد من آمدو ازمن درخواست می کرد...حال اگر حقیقتا عبادات اوارا به جا می آوردم،چه ضرری میکردم؟!!!!!!
نزدیک ظهر بود و هوا گرم تر می شد...ازدور دست دید که عده ای به سمت مزرعه اش می آیند...از شوکتِ همراهانشان معلوم بود که
باید درباریها باشند...جوان بی اعتنا به آنهابه کارش ادامه داد.... دقایقی گذشت...لحظه ای کمرش را صاف کرد تا استراحتی
بکند...چشمش به صحنه ای افتاد..لحظاتی به آن خیره ماند...دلش آشوب شد...خواست نگاهش را برگرداند اما توان این کار
رانداشت..دختری که پسر کشاورز را محو خود کرده بود به همراه کنیزان و کلفتانش مشغول گشت و گذار در صحرا بود...پسرک جوان
حس کرد که گرمای عشق سینه اش را تنگ کرده...دوروز از خواب و خوراک افتاد...مادر پیرش وقتی فهمید او عاشق دختر پادشاه شده
است آب پاکی را بر دست پسرش ریخت و گفت:مگر آنکه با خیال دختر خوش باشی...وگرنه باید فکررسیدن به خودش را به گور
ببری... بی تابی جوان بیشتر شد...هفته ای از آن دیدار گذشته بود اما او همچنان اسیر تب محبت دختر پادشاه بود...مادرش که جوان خود
را از دست رفته میدید...چاره اندیشی کرد،نزد وزیر رفت و ماجرارا با وی درمیان گذاشت...وزیر به عیادت پسرجوان آمد...وقتی اورا
زار و خسته دید به فکرفرورفت،بعد از دقایقی گفت:باید به کوه بروی..آنجا تظاهر به عبادت کن...من هم در شهر شایع میکنم که تو
مستجاب الدعوه ای...از طرفی شاه هم دوست دارد فرزند پسر هم داشته باشد تا تاج و تختش را به ارث ببرد...من پادشاه را نزد تو می
آورم...آنوقت تو خود را در دل پادشاه جا کن... مدتی گذشت همه چی طبق نقشه پیش رفت...پادشاه با خدم و حشم به بالای کوه
رفت...پسر را روی سجاده و در حال عبادت پیدا کردند...پادشاه خواسته خودرا مطرح کرد..اما پسرک کاملا نسبت به او بی اعتنا و
مشغول عبادت بود..هرچه وزیر به جوان اشاره میکرد اما جوان اعتنایی به پادشاه نکرد... پادشاه عصبانی شد و از کوه پایین آمد...وزیر
بعد مدتی دوباره برگشت و با عصبانیت به جوان گفت:معلوم هست چه میکنی...من بخاطر تو این همه تلاش کردم...مگر مسخره تو
هستم..چرا هیچ نکردی...؟!!!!!!پسر جواب داد:برو که دیگر نه پادشاه میخواهم و نه دخترش را...من مدتی به تظاهر و دروغ عبادت خدا
را کردم..پادشاه نزد من آمدو ازمن درخواست می کرد...حال اگر حقیقتا عبادات اوارا به جا می آوردم،چه ضرری میکردم؟!!!!!!