عشق حقيقي يعني.................

tanaz

New Member
ارسال ها
62
لایک ها
27
امتیاز
0
#1
یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره
کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.
به او پوزخندی زد و گفت:
دیشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟
شمع گفت:
خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.
خورشید گفت:
همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!
شمع گفت:
یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود
هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند
خورشید به تمسخر گفت:
آهای عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی،دوست داری که چه
چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع...دوست دارم دوباره شمع شوم
خورشید با تعجب گفت:شمع؟؟
شمع گفت:
آری شمع...دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و
شب پروانه را سحر کنم،خورشید خشمگین شد و گفت:
چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی،نه این که یک شبه نیست و نابود شوی!
شمع لبخندی زد و گفت:
من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن
نرسیدی...من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم.
خورشید گفت:
تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟
شمع با چشمانی گریان گفت:
من از برای خودم گریه نمی کنم،اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه
ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید
 

melodi

New Member
ارسال ها
20
لایک ها
3
امتیاز
0
#2
jaleb bood :p
 
بالا