عقل و دردسر

artemishia

New Member
ارسال ها
102
لایک ها
7
امتیاز
0
#1
"عقل و دردسر"
چند وقتي بود که آزارم مي دادي!! نمي فهميدم چه شده بود که ديگر با من نمي ساختي!!
نمي دانم چرا اين روزهاي آخر هر چه مي گذشت بيشتر عذابم مي دادي!!
نه اينکه تو بد باشي،نــــــــــــــه، تو با آن سختي و غرور مستحکمت مگر مي شود بد باشي،
تو مثل هميشه خواستني بودي اما...اما براي من ساخته نشده بودي!!
مي توانستم اجازه دهم که بماني!! يعني اختيار ماندن و نماندنت را همين يک بار به دست خودم داده بودي!!
و من باز هم مثل تمام وقت هايي که اختيار چيزي را به دست من مي دهند،
ريشه ي ترديد خزيد در جانم و من فقط فکر کردم...فکر کردم...فکر کردم!!
بودنت برايم آزار شده بود اما مي ترسيدم که نبودنت عذابي شود بيشتر!!
همه مي گفتند تو را هر چه زودتر از خودم جدا کنم
اما من که عادت کرده ام خيره سرانه فقط آنچه را انجام دهم که خودم دوست دارم،
حرف هايشان را نشنيدم تا خودم باشم!! چند باري تو را در جايي که هيچ کس نبود گير آوردم...
و با آن لحن مخصوص خودم که هميشه تو را رام مي کرد!!
پرسيدم:عزيز دلم خودت بگو با تو چه کنم؟!
اما تو مثل کسي که پيمان بسته تا حرف نزند، چيزي نمي گفتي!!
هر چند که اگر مي گفتي هم فرقي نمي کرد...
چون من عادت کرده ام خيره سرانه فقط آنچه را انجام دهم که خودم دوست دارم!!
و من عاقبت تصميم گرفتم!! تصميم گرفتم تو-تويي که بخشي از وجود مني ....
نباشي و من نبودنت را عادت روزهايم کنم!!
نه اينکه فکر کني آن همه آزاري که دادي مرا از پاي در آورد و تسليمم کرد،
نـــــــه، خودت بهتر از همه مي داني که من عاجز نمي شوم از تحمل درد!!
اما وقتي که ديدم بودنت ماندت را تضمين نمي کند، قاطعانه خواستم که نباشي!!
و حالا تو نيستي و جاي خالي ات خيلي بيشتر از آن حضور اخيرا آزارگونه ات، آزارم مي دهد...
حالا من نه مي توانم حرف بزنم ونه نه خوابی دارم در شب هايم!!
کسي زنگ نمي زند تا به شام دعوتم کند...
چون همه مي دانند که من ديگر توان غذا خوردن را هم از دست داده ام ...
حتي اگر غذاي موردعلاقه ام هم باشد باشد...
تو چه کردي با من!! مني که با آرامبخش ها بيگانه بودم...
حالا لحظه شماري مي کنم تا 8 ساعت طي شود
و من يک عدد از آن قرص هاي روکش دار مسکن بخورم...تا درد نبودن تو بيچاره ام نکند!!
تو با من چه کردي !! مني که هوايت را هميشه داشتم!!
تا آن لحظه ي آخر هم به دندانپزشکم التماس مي کردم که اگر راه دارد تو بماني....
اما تقصير من چيست که فکم جا نداشت و تو بايد مي رفتي!!
خيلي بي معرفتي!! حالا خوب مي فهمم که عقل همه چيزش دردسر است!! :roll:
 

artemishia

New Member
ارسال ها
102
لایک ها
7
امتیاز
0
#2
نیدونم اخه چی بگم!! :)
این یه طنزه این نوشته رو که میخونی اول خیال میکنی که...
یه عاشق داره با معشوقش حرف میزنه!!
ولی دراخر میفهمی که مخاطبش دندونه عقلش بوده!!
ها ها ها ها چه خنده دار...
خب اگه خنده دار نیس میتونی در این حالت خودتو یه کم قلقلک بدی... :)
 
بالا