- ارسال ها
- 2,196
- لایک ها
- 2,386
- امتیاز
- 0
تا كريسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روزبه روز بیشتر می شد .
من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم ، در صف صندوق ایستاده بودم .
جلوی من دو بچه کوچک ، پسری ۵ ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند .
پسرک لباس مندرسی بر تن داشت ، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را در دستهایش می فشرد .
لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت . وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان
گذاشت . چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد
صندوقدار قیمت کفشها را گفت :« ۶ دلار » .
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : ۳ دلار و ۱۵ سنت .
بعد رو به خواهرش کرد و گفت : « فکر کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش… »
دخترک با شنيدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : « نه !نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »
پسرک جواب داد : « گریه نکن ، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم . »
من که شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم .
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت : « متشکرم خانم … »
به طرفش خم شدم و پرسيدم: «منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »
پسرک جواب داد : « مامان خیلی مريض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره ؟ »
دخترک ادامه داد : « معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلایی است ،به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه
، خوشگل نمی شه ؟ »
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم ، گفتم:
« چرا عزیزم ، حق با تو است ، مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو
بهشت خیلی قشنگ میشه ! »
من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم ، در صف صندوق ایستاده بودم .
جلوی من دو بچه کوچک ، پسری ۵ ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند .
پسرک لباس مندرسی بر تن داشت ، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را در دستهایش می فشرد .
لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت . وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان
گذاشت . چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد
صندوقدار قیمت کفشها را گفت :« ۶ دلار » .
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : ۳ دلار و ۱۵ سنت .
بعد رو به خواهرش کرد و گفت : « فکر کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش… »
دخترک با شنيدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : « نه !نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »
پسرک جواب داد : « گریه نکن ، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم . »
من که شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم .
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت : « متشکرم خانم … »
به طرفش خم شدم و پرسيدم: «منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »
پسرک جواب داد : « مامان خیلی مريض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره ؟ »
دخترک ادامه داد : « معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلایی است ،به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه
، خوشگل نمی شه ؟ »
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم ، گفتم:
« چرا عزیزم ، حق با تو است ، مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو
بهشت خیلی قشنگ میشه ! »