- ارسال ها
- 265
- لایک ها
- 1,190
- امتیاز
- 0
[FONT=&]مادر من فقط يك چشم داشت. من از اون متنفر بودم. اون مايه ي خجالت منبود. اون براي امرار معاش براي معلم ها وبچه مدرسه اي ها غذا مي پخت[/FONT][FONT=&].[/FONT]
[FONT=&]يك روز اومده بود در مدرسه دنبالم كه منو با خودش به خونه ببره[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]خيلي[/FONT][FONT=&] خجالت كشيدم اخه اون چطور تونست اين كارو با من بكنه؟! به روي خودم [/FONT][FONT=&]نياوردم. فقط با تنفر يه نگاه بهش انداختم و فورا از اونجا دور شدم.روز بعد[/FONT][FONT=&]يكي از همكلاسيام منو مسخره كردوگفت هووو...مامان تو فقط يه چشم داره! فقط[/FONT][FONT=&] دلم مي خواست خودمو يه جوري گم و گور كنم. كاش زمين دهن وا مي كرد و[/FONT][FONT=&]منو...كاش مادرم يه جوري گم وگور مي شد. روز بعد بهش گفتم اگه واقعا مي[/FONT][FONT=&]خواي منو شاد و خوشحال كني چرا نميري؟[/FONT][FONT=&]![/FONT] [FONT=&]اون هيچ جوابي نداد...حتي يك[/FONT][FONT=&]لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم چون خيلي عصباني بودم. احساسات اون[/FONT][FONT=&] براي من هيچ اهميتي نداشت. دلم مي خواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل رفتم سنگاپور، اونجا ازدواج[/FONT][FONT=&] كردم واسه خودم خونه خريدم. زن و بچه و زندگي[/FONT][FONT=&]...[/FONT] [FONT=&]از زندگي ، بچه ها و آسايشي[/FONT][FONT=&] كه داشتم خوشحال بودم. تا اينكه مادرم يه روز اومد به ديدن من.اون سال ها[/FONT][FONT=&]منو نديده بود و همين طور نوه هاشو[/FONT][FONT=&]...[/FONT] [FONT=&]وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا .اونم بي خبر[/FONT][FONT=&]...![/FONT] [FONT=&]سرش داد زدم: چطور جرات كردي بياي خونه ي من و بچه ها رو بترسوني!؟ گم شو برو از اينجا! همين حالا[/FONT][FONT=&].[/FONT]
[FONT=&]اون به ارامي جواب داد:اه خيلي معذرت مي خوام. مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم. بعد فورا رفت وديگر برنگشت[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]يك روز يك دعوتنامه اومد در خونه من در سنگاپور براي شركت در جشن تجديد ديدار دانش اموزان مدرسه[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]بعد از مراسم رفتم به اون كلبه قديمي خودمون:البته فقط از روي كنجكاوي[/FONT][FONT=&]...[/FONT] [FONT=&]همسايه ها گفتن كه اون مرده. ولي من حتي يه قطره اشك هم نريختم[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود به من بدن[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]نامه رو باز كردم نوشته بود[/FONT][FONT=&]:[/FONT] [FONT=&]عزيزترينم[/FONT][FONT=&]من هميشه به فكر تو بوده ام. منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه[/FONT][FONT=&]هاتو ترسوندم. خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اينجا. ولي من ممكنه كه [/FONT][FONT=&]نتونم از جام بلند شم و بيام تو رو ببينم[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]وقتي داشتي بزرگ مي شدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم.آخه مي دوني[/FONT][FONT=&]... [/FONT][FONT=&] وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يه چشمتو از دست دادي[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري با يه چشم بزرگ مي شي[/FONT][FONT=&]. بنابراين چشم خودم رو دادم به تو.. [/FONT]براي من افتخار بود كه پسرم مي تونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو به طور كامل ببينه.
[FONT=&]يك روز اومده بود در مدرسه دنبالم كه منو با خودش به خونه ببره[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]خيلي[/FONT][FONT=&] خجالت كشيدم اخه اون چطور تونست اين كارو با من بكنه؟! به روي خودم [/FONT][FONT=&]نياوردم. فقط با تنفر يه نگاه بهش انداختم و فورا از اونجا دور شدم.روز بعد[/FONT][FONT=&]يكي از همكلاسيام منو مسخره كردوگفت هووو...مامان تو فقط يه چشم داره! فقط[/FONT][FONT=&] دلم مي خواست خودمو يه جوري گم و گور كنم. كاش زمين دهن وا مي كرد و[/FONT][FONT=&]منو...كاش مادرم يه جوري گم وگور مي شد. روز بعد بهش گفتم اگه واقعا مي[/FONT][FONT=&]خواي منو شاد و خوشحال كني چرا نميري؟[/FONT][FONT=&]![/FONT] [FONT=&]اون هيچ جوابي نداد...حتي يك[/FONT][FONT=&]لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم چون خيلي عصباني بودم. احساسات اون[/FONT][FONT=&] براي من هيچ اهميتي نداشت. دلم مي خواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل رفتم سنگاپور، اونجا ازدواج[/FONT][FONT=&] كردم واسه خودم خونه خريدم. زن و بچه و زندگي[/FONT][FONT=&]...[/FONT] [FONT=&]از زندگي ، بچه ها و آسايشي[/FONT][FONT=&] كه داشتم خوشحال بودم. تا اينكه مادرم يه روز اومد به ديدن من.اون سال ها[/FONT][FONT=&]منو نديده بود و همين طور نوه هاشو[/FONT][FONT=&]...[/FONT] [FONT=&]وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا .اونم بي خبر[/FONT][FONT=&]...![/FONT] [FONT=&]سرش داد زدم: چطور جرات كردي بياي خونه ي من و بچه ها رو بترسوني!؟ گم شو برو از اينجا! همين حالا[/FONT][FONT=&].[/FONT]
[FONT=&]اون به ارامي جواب داد:اه خيلي معذرت مي خوام. مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم. بعد فورا رفت وديگر برنگشت[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]يك روز يك دعوتنامه اومد در خونه من در سنگاپور براي شركت در جشن تجديد ديدار دانش اموزان مدرسه[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]بعد از مراسم رفتم به اون كلبه قديمي خودمون:البته فقط از روي كنجكاوي[/FONT][FONT=&]...[/FONT] [FONT=&]همسايه ها گفتن كه اون مرده. ولي من حتي يه قطره اشك هم نريختم[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود به من بدن[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]نامه رو باز كردم نوشته بود[/FONT][FONT=&]:[/FONT] [FONT=&]عزيزترينم[/FONT][FONT=&]من هميشه به فكر تو بوده ام. منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه[/FONT][FONT=&]هاتو ترسوندم. خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اينجا. ولي من ممكنه كه [/FONT][FONT=&]نتونم از جام بلند شم و بيام تو رو ببينم[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]وقتي داشتي بزرگ مي شدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم.آخه مي دوني[/FONT][FONT=&]... [/FONT][FONT=&] وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يه چشمتو از دست دادي[/FONT][FONT=&].[/FONT] [FONT=&]به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري با يه چشم بزرگ مي شي[/FONT][FONT=&]. بنابراين چشم خودم رو دادم به تو.. [/FONT]براي من افتخار بود كه پسرم مي تونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو به طور كامل ببينه.
آخرین ویرایش توسط مدیر