متن زيبا

artadokht

New Member
ارسال ها
224
لایک ها
47
امتیاز
0
#1
متن زیر از کتاب "پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد" برداشته شده است حتما بخونید


پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد . باران گرفت . مادرم گفت : چه بارانی می آید . پدرم گفت : بهار است . وما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است .


پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد . لباس های ماخاکی بود .او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید . لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم .


پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد . آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود . پیامبر ، کنارشان زد . خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت .


پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و نا گهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشت های درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود ، به ما بخشیدند . و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم .


پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد . ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید . پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم ، قفل ها بی رخصت کلید باز شدند .

من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد .

امروز انگار اینجا بهشت است .


خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست
 

artadokht

New Member
ارسال ها
224
لایک ها
47
امتیاز
0
#2
رهگذر !!


در کوچه باغی زیبا چند کبوتر مشغول لالایی بودند.

مردی از راه رسید.

نفسی تازه کرد، قدی راست کرد ، جانی راحت کرد ، به اطراف نگاهی انداخت از یک سو شقایق ها می رقصیدند و از سوی دیگر یاس های غیر وحشی ...

دستی به گردن شقایق انداخت.

پوزخندی زد و گفت : چقدر خونینی !!

شقایق قامت راست کرد و جواب داد : قرمزم!! مرد اندکی جا خورد... او را در دشت رها کرد

به درختی تکیه داد ، درخت پر بود از اقاقی هایی که با چشمان سپیدشان مددرا می پاییدند...

مرد به دوردست ها خیره شد ...

اشکی از چشمانش جاری شد ...

او غمی در بساط نداشت ، سرخوش بود...

آسمان آبی تر از همیشه می نمود.

غرق در سکوت دشت کسی دیگر وارد شد، پیش آمد ، قدری این پا و آن پا کرد و در آخر پرسید : رهگذری؟؟؟

مرد جوابش داد : ماندگارم...

رهگذر پاشنه ی کفشش را خواباند و به راه افتاد...در دل گفت : خدایا...

ناگهان به یاد آورد روزهایی را هرگز این نام را بر لب نیاورده بود ، روزهایی که در خوشی ها همه کاره خودش بود و در روزگار جفا پرسش گر و طلب کار از آن سرور سروران...

در ست ده قدم جلوتر نزدیک به دیواری عظیم که سراسر دشت را زیر پا گذاشته بود ، شب بوها ، شبنم می ریختند ، اما افسوس که او فقط

رهگذر بود....!!!
 

IrNCO

New Member
ارسال ها
125
لایک ها
42
امتیاز
0
#3
:idea: بازم ازين نوع متن ها بزارين :idea:
ممنون از همه 8)
 

artadokht

New Member
ارسال ها
224
لایک ها
47
امتیاز
0
#4
زندگی واسه ما آدما مثل دفتر ۲۰۰ برگه اولش خوش خط مینویسی و دوست داری به اخرش برسی وسطاش خسته میشی بد خط مینویسی و هی برگه حروم میکنی اما اخرش که رسید جا کم میاری حسرت میخوری که چرا برگه هاشو حروم کردی
 

artadokht

New Member
ارسال ها
224
لایک ها
47
امتیاز
0
#5
اگه یه کم فکر کنی، می بینی زندگی ارزش زنده بودن نداره... اگه یه کم بیشتر فکر کنی، می بینی زندگی ارزش مردنم نداره... اما اگه خیلی فکر کنی، می بینی مردن و زنده بودن ارزش فکر کردنو نداره... همیشه یادت باشه چیزی که امروز داری، شاید آرزوی دیروزت بوده و بزرگ ترین آرزوی فردات پس همیشه سعی کن قدر چیزی که امروز داری خوب بدونی
 

artadokht

New Member
ارسال ها
224
لایک ها
47
امتیاز
0
#6
الهي

ما را انديشه اي عطا كن تا رها از بديها باشد.

در تمام امور به تو توكل نمايیم.

ترديد نورزیم.

پيش داوري نكنیم.

تو را درهمه ببينم و همه را در تو.
 

artadokht

New Member
ارسال ها
224
لایک ها
47
امتیاز
0
#7
مادر

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن پسري را از خواب بيدار كرد.

پشت خط مادرش بود

.پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟

مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟

فقط خواستم بگويم تولدت مبارك.

پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد

صبح سراغ مادرش رفت.

وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود
 

artadokht

New Member
ارسال ها
224
لایک ها
47
امتیاز
0
#8
ارامش در نبود مشکلات نیست

در حضور خداوند است!
 

artadokht

New Member
ارسال ها
224
لایک ها
47
امتیاز
0
#9
اموخته ام...


آموخته ام که ؛ وقتي با کسي روبرو مي شويم ؛ انتظار " لبخندي " از سوي ما دارد .

آموخته ام که ؛ لبخند ارزانترين راهي است که مي توان با آن نگاه را وسعت بخشيد .

آموخته ام که ؛ باد با چراغ خاموش کاري ندارد .

آموخته ام که ؛ به چيزي که دل ندارد ، نبايد دل بست .

آموخته ام که ؛ خوشبختي جستن آن است نه پيدا کردن آن!!
 

artadokht

New Member
ارسال ها
224
لایک ها
47
امتیاز
0
#10
نواي جاويدان چنين ترانه مي خواند: هرگز از لحظه ها مترس.



اي سبزه كوچك گامهاي تو كوتاست ولي زمين زير پاي توست.



لبخندهاي زمين اشكهايش را شكوفا نگه مي دارند.



هنگامي كه خورشيد را از دست دادي اگر اشك بريزي ستارگان را نيز از دست خواهي داد.



خدا نه براي خورشيد و زمين ، بلكه بخاطر گلهايي كه براي ما مي فرستد چشم براه



پاسخ است.



جاده در ميان جمعيتش تنهاست چون او را دوست ندارند.



بارها خواهم مرد تا بدانم زندگي جاويدست.
 

artadokht

New Member
ارسال ها
224
لایک ها
47
امتیاز
0
#11
خدایا!

خدايا! به من زيستنی عطا کن که در لحظه مرگ، بر بی ثمری لحظه‌ای که

برای زيستن گذشته است، حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر

بيهودگی‌اش سوگوار نباشم.

بگذار انرا خود انتخاب کنم ... اما انگونه که تو دوست میداری!!

دکتر شریعتی
 

artadokht

New Member
ارسال ها
224
لایک ها
47
امتیاز
0
#12
ای دوست ای برادر ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست!
 

hcaebbb

New Member
ارسال ها
204
لایک ها
3
امتیاز
0
#13
خيلي خيلي ..قشنگ بودن...
 

hcaebbb

New Member
ارسال ها
204
لایک ها
3
امتیاز
0
#14
اين به قشنگيه بقيه نيست ...ولي كارخودمه...


زمزمه ي حقيقت:

زهر گوشه رازي نجوا مي شود

واز هر زمزمه حقيقتي

زهر صحنه احساسي معني مي يابد

وزهرروزنه نوري

به راستي كدامين زمزمه است

كه حقيقت زندگي را باز گو نمي كند

وكدامين نجواپرده از رازهاي نهان نمي گشايد

برگ زردي در پاييز شكوفه اي دربهار

تكه برفي در زمستان بوته خاري دربيابان

قاصدكي رقصان صدايي لرزان

ندايي پنهان گلدان نهفته در ايوان

قطره ي باران مرواريدي نهان

همگي راز هستي اند

الفباي ازادگي اند

گر نمي بيني نه جاي گلايه است

دنياي انسان ها بي ابهام و پر ز نشانه است

گر حسشان نمي كني حقيقت را انكار مكن

بال وپرت راباز كن

از پيله غفلت پرواز كن

راز حقيقت فاش كن...
 

IrNCO

New Member
ارسال ها
125
لایک ها
42
امتیاز
0
#15
اين شعر هم واسه دبير شيمي سال اول و دوممون آقاي اسكندر فتاحي(وزن : بالاي 120)
اي فتاح من جانان من *** اسكندر دوران من
وزنت ز صد افزون تر است *** استاد شيميدان من
 

elmira

New Member
ارسال ها
11
لایک ها
0
امتیاز
0
#16
آدمی یک پرسش دارد و دو راه: « بودن یا شدن»؟
شدن تیغ می خواهد و تدبیر و کُشتن و کِشتن و نمک پرسش بر زخم آگاهی.
اما بودن چیزی نمی خواهد، تکه ای لنگ، عقلی گنگ، پایی لنگ و دلی تنگ که فراوان است. ( دکتر محمود فتوحی)
 

kavosh

New Member
ارسال ها
396
لایک ها
75
امتیاز
0
#17
گزيده‌اي از كتاب مائده‌هاي زميني اثر آندره ژيد

[align=justify:1d2fa5774b]ناتانائیل! چگونه پی نبر‌ده‌ای که هر سعادتی زاده‌ی تصادف است و در هر لحظه، هم‌چون گدایی بر سر راهت ظاهر می‌شود. بدا به حالت اگر بگویی که خوش‌بختی‌ات مرده است، چون تو آن را«بدین سان» در رؤیاهایت ندیده بودی و اگر بگویی تنها در صورتی به خویشتن راهش خواهی داد که منطبق با اصول و خواست‌های تو باشد.
رؤیای فردا مایه‌ی شادی است. اما شادی فردا چیز دیگری است و خوش‌بختانه هیچ چیز به رؤیایی که از آن در سر می‌پروردیم، مانند نیست. چون هر چیز ارزشی «دیگر» دارد.
دوست ندارم که به من بگویید: بیا، این شادی را برایت تدارک دیده‌ام. من تنها شادی‌های تصادفی را دوست می‌دارم، و آن‌هایی راکه با بانگ من از چرخشت سرریز می‌کنند، تازه و قوی برایمان جاری خواهند شد.
****
برخی لحظه‌های سعادت را هدیه‌ی خداوند می‌دانند و برخی دیگر هدیه‌ی «چه کس» دیگری؟...
ناتانائیل خدا را از خوش‌بختی‌ات جدا مدان.
****
ناتانائیل! بدبختی هرکسی ناشی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آن‌چه را که می‌بیند به خود وابسته می‌کند. اهمیت هرچیز بیش از اینکه به خاطر ما، که به خاطر خود اوست. کاش چشم تو همان چیزی باشد که بدان می‌نگری.
****
زیباترین چیزی که روی زمین یافته ام
آه، ناتانائیل، گرسنگی من است.
که همواره وفادار مانده
به هر آن چه در انتظارش بوده است.
آیا مستی بلبل از شراب است؟
و مستی عقاب از شیر؟ و یا مستی باسترک ها از سرو کوهی نیست؟
عقاب از پرواز خود سرمست می‌شود. بلبل از شب های تابستان. دشت از گرما می لرزد. ناتانائیل، اشک هر هیجانی بتواند برایت به مستی بدل شود. اگر آن چه می‌خوری مستت نکند، ازآن روست که گرسنگی‌ات آن‌قدر که باید، نبوده است.
****[/align:1d2fa5774b]
 

septal_2006

New Member
ارسال ها
260
لایک ها
17
امتیاز
0
#18
بسيار كوتاه:

با اشكهايم با تو سخن مي گويم نه از روي سرمستي ،با احساسم نه با سرخوشي نه تنها با كلمات بلكه با افسوس.
به اينكه ستارگان از جنس آتش اند شك كن ،در حركت خورشيد ترديد كن حقيقت را دروغ بشمار ولي هرگز به عشق من شك مكن
از اينكه عاشقم و كسي مرا دوست ندارد در رنجم اكنون عشق من منجمد شده است همان عشقي كه مانند تصويري از جنس موم ،مقابل آتش،ذوب ميگردد و ديگر نشاني از آنچه كه بوده ندارد


×براي آنها كه در اوج سكوت دوست ميدارند×
 

kavosh

New Member
ارسال ها
396
لایک ها
75
امتیاز
0
#19
هميشه شاد باش و بخند


هرگز برای غروب کردن خورشید گریه نکن زیرا آن وقت، اشک‌هایت به تو مجال نمی‌دهد تا زیبایی‌های ستاره‌ها را ببینی!
 
بالا