معلم و پيرمرد

tanaz

New Member
ارسال ها
62
لایک ها
27
امتیاز
0
#1
معلم ٬وارد کلاس درس مي شود و به دانش آموزان مي گويد که مي خواهد از آنها امتحان بگيرد. سپس صندلي اش را بلند مي کند و روي ميزش می گذارد و مي رود پاي تخته سياه، روي تابلو چنين مي نويسد: «ثابت کنيد که اصلا اين صندلي وجود ندارد»! دانشجويان، مات و منگ و مبهوت هرچه به مغزشان فشار مي آورند و هرچه فرضيه ها و فرمول هاي فلسفي و رياضي را زير و بالا مي کنند، نمي توانند از اين امتحان سربلند بيرون آيند. تنها يک دانش آموز، با دو کلمه، پاسخ استاد را مي دهد. او روي ورقه اش مي نويسد: «کدام صندلي؟!»...........

۲) پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلي بر زانو روي صندلي اتوبوس نشسته بود. دختري جوان، روبروي او، چشم از گل ها برنمي داشت. وقتي به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: «مي دانم از اين گل ها خوشت آمده. به همسرم خواهم گفت: که آنها را به تو دادم. به گمانم او هم خوشحال مي شود.»دختر جوان دسته گل را گرفت و پيرمرد را نگاه کرد که از پله هاي اتوبوس پايين مي رفت و وارد قبرستان کوچک شهر مي شد.........
 

sts3662

New Member
ارسال ها
216
لایک ها
11
امتیاز
0
#2
پاسخ : معلم و پيرمرد

:(:17::181:
تاثیر گذار بووووود . مخصوصا دومی ...
 
بالا