معلم ٬وارد کلاس درس مي شود و به دانش آموزان مي گويد که مي خواهد از آنها امتحان بگيرد. سپس صندلي اش را بلند مي کند و روي ميزش می گذارد و مي رود پاي تخته سياه، روي تابلو چنين مي نويسد: «ثابت کنيد که اصلا اين صندلي وجود ندارد»! دانشجويان، مات و منگ و مبهوت هرچه به مغزشان فشار مي آورند و هرچه فرضيه ها و فرمول هاي فلسفي و رياضي را زير و بالا مي کنند، نمي توانند از اين امتحان سربلند بيرون آيند. تنها يک دانش آموز، با دو کلمه، پاسخ استاد را مي دهد. او روي ورقه اش مي نويسد: «کدام صندلي؟!»...........
۲) پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلي بر زانو روي صندلي اتوبوس نشسته بود. دختري جوان، روبروي او، چشم از گل ها برنمي داشت. وقتي به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: «مي دانم از اين گل ها خوشت آمده. به همسرم خواهم گفت: که آنها را به تو دادم. به گمانم او هم خوشحال مي شود.»دختر جوان دسته گل را گرفت و پيرمرد را نگاه کرد که از پله هاي اتوبوس پايين مي رفت و وارد قبرستان کوچک شهر مي شد.........
۲) پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلي بر زانو روي صندلي اتوبوس نشسته بود. دختري جوان، روبروي او، چشم از گل ها برنمي داشت. وقتي به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: «مي دانم از اين گل ها خوشت آمده. به همسرم خواهم گفت: که آنها را به تو دادم. به گمانم او هم خوشحال مي شود.»دختر جوان دسته گل را گرفت و پيرمرد را نگاه کرد که از پله هاي اتوبوس پايين مي رفت و وارد قبرستان کوچک شهر مي شد.........