نازنینم آدم ... نبری از یادم

  • شروع کننده موضوع ماری کوری
  • تاریخ شروع
م

ماری کوری

Guest
#1
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او .... با تو رازی دارم


آدم آرام و نجیب آمد پیش ... زیر چشمی به خدا می نگریست، محو لبخند غم آلود خدا ... دلش انگار گریست



" نازنینم آدم" قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید... " یاد من باش که بس تنهایم"



بغض آدم ترکید ... گونه هایش لرزید



به خدا گفت: "من به اندازه گل های بهشت... نه به اندازه عرش ... نه ... نه ... من به اندازه تنهاییت، ای هستی من،

دوستدارت هستم."




آدم، کوله اش را برداشت ... خسته و سخت قدم برمی داشت ... راهی ظلمت پرشور زمین ... طفلکی بنده غمگین آدم ...



در میان لحظه جانکاه هبوط ... زیر لب های خدا باز شنید " نازنینم آدم... نه به اندازه تنهایی من ... نه به اندازه عرش ... نه

به اندازه گل های بهشت ... که به اندازه دانه گندم ... تو فقط یادم باش ...



نازنینم آدم ... نبری از یادم
 

Ss_20

New Member
ارسال ها
229
لایک ها
452
امتیاز
0
#2
پاسخ : نازنینم آدم ... نبری از یادم

اگر امکانش بود هزاران بار ازت تشکر میکردم ...
ممنونم ازت دوست من
 

Marshall

New Member
ارسال ها
687
لایک ها
970
امتیاز
0
#3
پاسخ : نازنینم آدم ... نبری از یادم

واقعا فوق العاده بود ...

خیلی رو من تاثیر داشت.

مرسی عزیز
 

Asma MD

Well-Known Member
ارسال ها
189
لایک ها
253
امتیاز
63
#4
پاسخ : نازنینم آدم ... نبری از یادم

آدم قدم زنان و غمگین گفت :

نازنینم ای خدا .... نبرم ز یاد تو را

دوستدارت هستم نه به اندازه ی تنهایی تو ....

نه به اندازه ی عرشت ای خدا ...

نه به اندازه ی گلهای بهشت ....

ونه به اندازه ی یک دانه ز یک خوشه ی ناچیز ....

بلکه به اندازه ی بارانهایی که به من بخشیدی

میدانی نازنیم مشکلم در چیست؟؟؟؟

مشکلم این است که گاهی کاسه ام برعکس است ......
 
ارسال ها
45
لایک ها
91
امتیاز
0
#5
پاسخ : نازنینم آدم ... نبری از یادم

خیلی منو دغون کرد با این که پسرم واقعا مرسی
 
بالا