نوشته های زیبای مهدی موسوی

ارسال ها
690
لایک ها
2,054
امتیاز
0
#1
چشم هایت گرد شود
قلاب بیندازی
مکث کنی
و بعد ترس به استخوان هایت برسد
شرابی جا افتاده
موهایی گندم گون
برکه تپق
بزند
قطراتش را
لا به لای رشته موهایت
خواه بخواهی و خواه نخواهی
نخی نامرئی تو را آویزان خود کند
آن طور که سوزان آفتاب
قلیان حباب
فروزنده و عرق کشان
نه می کشدت و نه زندگی می بخشد
صیادی که خودت هستی
صدای به هم خوردنی بیاید
و تکان تکان بخوری
آن وقت آرام به خودت برگردی
آرام از ذره بین بطری
از آینه های آب
از زیستنی اندوهگین
گاهی لذتی که در تقلا هست
در مرگ نیست
 
ارسال ها
690
لایک ها
2,054
امتیاز
0
#2
پاسخ : نوشته های زیبای مهدی موسوی

گاهی گداری که بی قرار می شوم و اصطلاحاً سردم می شود"چند نامه به شاعری جوان " اثر ریلکه نویسنده ی آلمانی رامی خوانم و دقیقاً زمان ناکامی و وقتی درونم به انفجار نزدیک می شود
دستم را می گیرد.نمی دانم چه جادویی در این متن نهفته است که مرا تسخیر می کند، آرامم می کند و پدرانه چگونه زیستن را به من می آموزد:

« عشق نیز خوش ست زیرا که دشوار است. عشق آدمی به آدمی دیگر شاید برای هر یک از ما دشوار ترین ریاضت ها باشد. عشق بزرگترین جلوه ی ذات ماست و عملی نهایی است که همه ی اعمال دیگر برای تدارک آن ست. بهمین سبب جوانان که در همه چیز تازه کارند شیوه ی عاشقی را نمی دانند و باید آن را بیاموزند. پس با تمام قوای خویش که در دل منزوی و پر اضطرابشان گرد آمده به آموختن عاشقی می پردازند. چون دوران شاگردی همیشه محدود و مقید است عشق نیز برای عاشق تا دیر زمانی، و شاید تا میانه های عمر، خلوتی ژرف و بیکران خواهد بود. عشق آن نیست که از همان آغاز به وصل بینجامد. ( از اجتماع دو وجود که ناقص و نارسا هستند و هنوز نمی توانند به خود قائم باشند چه نتیجه ای حاصل می شود؟) »
البته مناسبات اجتماعی و مرسوم و خلقیات دست و پاگیر هم چوبی می شود لای چرخ دلدادگی و نمی گذارد دنیا بر روال میل بگردد. بیهوده نیست که به آنان دوستشان می دارم می سپرم این کتاب را بخوانند مخصوصاً با ترجمه ی پرویز ناتل خانلری :

« خطای بزرگ و دائمی جوانان در این جاست که تا عشق بر ایشان استیلا یافت کام می جویند زیرا که نا شکیبی در طبع ایشان است و آن گاه که هنوز روانشان پریشان و ناقص و بی انتظام است خود را در آغوش یکدیگر می افکنند.
البته بیشتر مردم همیشه در همین مرحله خواهند ماند و سر انجام به خطای خود گرفتار می شوند. آنگاه می کوشند که با عقل و تدبیر خویش وضع را اصلاح کنند. هر چند خود از روی طبع می دانند که مشکل عشق را مانند مسائل دیگر، با قانونی کلی که در همه ی موارد صدق کند حل نمی توان کرد ... »
 
ارسال ها
690
لایک ها
2,054
امتیاز
0
#3
پاسخ : نوشته های زیبای مهدی موسوی

قرار بود این گونه باشد/ که نا گهان گیسوانت برای مردانگیم عزای عمومی گرفته اند
چشم هایم را بستم
تا صدای خبرچینان را نبینم
سلول به سلول / هدایت شد
و بعد چیزی محکم خورد توی سرم / خوابم برد که بیدار شوم اما
ماهی را دیدم / با شولای شرمندگی بر دوش / با خیس
ماهی که همدمم بود / بگو این پشیمانی
در کدام دریا می پیندد /
به اشکهای کودک زل زده در چشمانت

چگونه آمیختت / جانداری لزج / آغشته به سرکه و
اسید
خواستم بگویم / وقتی هوای مکاشفه ابری شد
خود را به خواب زدم / چه سود
به دریا زدم / به دیوار
محکم خورد توی صورتم
به خدا چشمانم را از سنگ فرش ها بر نمیدارم
به خانه باز نمی گردم / دیگر / به جهان
به هیچ کجای جهان
اگر دلیلی برای خود کشی نباشد
مردها می دانند چه میگویم ...
 
ارسال ها
690
لایک ها
2,054
امتیاز
0
#4
پاسخ : نوشته های زیبای مهدی موسوی

مرد پول داشت و زن زیبا بود.
زن می خواست در چای سم بریزد و مرد می خواست گلوی زن را بدرد.
زن گفت: من عاشقتم پیرمرد.
مرد که مطمئن بود برای پول هایش با او ازدواج کرده زل زد در چشم هایش گفت:
عزیزم از وقتی با تو آشنا شدم یه دلیل قانع کننده واسه نمردن پیدا کردم.
زن در دلش گفت: آشغال عوضی و در صورتش لبخندزد.
مرد هم در دلش گفت: خودتی و دست هایش را به گرمی فشرد .
بعدها وقتی سراغ وصیت نامه پیرمرد رفتند دیدند همه ی داراییش را به فقرا بخشیده، جز خانه و حقوق بازنشستگیش.
آنها حتی بچه دار هم نشدند و همیشه لبریز از ابراز عشق بودند. بوی گل نرگس هیچ وقت خانه شان را ترک نکرد. آن ها روزهای خوبی داشتند. سال های سال در آرامش زندگی کردند.
چون مرد پول داشت و زن زیبا بود.
 
ارسال ها
690
لایک ها
2,054
امتیاز
0
#5
پاسخ : نوشته های زیبای مهدی موسوی

یک سال شد و یک شب دلخواه نداشت
شب بودم و آسمانتان ماه نداشت
از اینهمه زندان تو، پیدا کردم
یک راهرو که به هیچ جاراه نداشت
قبری ست که از خانه ی من شیک تر است
دیوانگی اش قابل تبریک تر است
من مطمئنم که قاتلم خواهد بود
آن کس که به من از همه نزدیک تر است

هر گربه برای خویش شیری شده است!
هر بنده ی ناچیز، امیری شده است
این پروانه رفیق گل ها بوده
که طعمه ی عنکبوت پیری شده است

یک شاعر شاد رفت و غمگین آمد
سیگار کشید و بوی بنزین آمد
می گفت که کلّ قصّه ام بود همین:
فوّاره به اوج رفت و پایین آمد

مهتابی ِ کوچکی به مهتابت برد
سیراب شدی و پیش قصّابت برد
یک برّه، دو گوسفند، صدها برّه...
سرهای همه بریده شد... خوابت برد

چرخیدی و چرخ خسته با ما لج شد
زیبایی تو به نیستی منتج شد!
موشی بودی که توی سوراخش رفت
میخی بودم که زیر چکش کج شد

تیغی بده تا از تو بمیرم خود را
می خواهمت و نمی پذیرم خود را
امّا شب که به خانه برمی گردم
باید که در آغوش بگیرم خود را

ابری ست جهان... اگرچه بی بارانند
تنها سبب گریه ی گنجشکانند
دنیا نانی ست بین دمپایی ها!
رازی ست که کلّ
سوسک ها می دانند
 

bh2ao

Well-Known Member
ارسال ها
1,549
لایک ها
2,014
امتیاز
113
#6
پاسخ : نوشته های زیبای مهدی موسوی

يعني واقعا حوصله داريا!!!من مي خوام يه شعر كوچيك برا دوستم بنويسم 2 بيتشو كه نوشتم بقيه رو 3 تا نقطه مي ذارم صفحه و نام كتابو براش مي نويسم مي گم برو خودت بقيشو بگير بخون!!!!!!
 

crazyboy

New Member
ارسال ها
413
لایک ها
539
امتیاز
0
#7
پاسخ : نوشته های زیبای مهدی موسوی

منم بزارم بد نیست :)

امسال هم پیراهن ِ خونی ِ من، مُد بود


امسال هم رؤیایمان آنچه نمی شد بود


امروز هم با گریه و گیتار می خوابی


امروز هم غمگین ترین جشن ِ تولد بود


فریادهایت از حرامی های شیش و هشت


تا بستگی پای تو، تا راه بی برگشت


از غربت دنباله دارت در شب مستی


از کوچه های «کلن» تا شب های «گوهردشت»


آهنگ استفراغ تو در این شب ِ زوری


تا دفع خون از مقعدم از اینهمه دوری


از گریه ام در خانه ای در حال ویرانی


از «چیز»هایی که نمی گویم... که می دانی...


شهریور است و شهر ما عمری ست پاییز است


«چیزی» نمی گویم که می دانی دلم «چیز» است


فریاد تو از زخم ها در بُهت سالن ها


تا حال مردم با کلیپ رقص «رپ کُن»ها!


این روزها... این روزها بدجور بی رحمند


این «هیچ کس»هایی که دردت را نمی فهمند


چشمان تو خونی، لبت خونی، دلت خونی


«از تو بدش می آید» این دنیای طاعونی


آنها که روی «چیز»شان ماندند تا ماندند


«بهرام»های گور را در گور خواباندند


می ترسی از این دشنه ها که داخل سینی ست


می ترسی از دنیا که قبرستان غمگینی ست


یاران ما مُردند از بس روز و شب مُردند


شب دزد آمد... خانه را، ویرانه را بردند!


ورچیده شد پای من و تو، «شاملو»، تاریخ...


گاو «حسن» را پشت ِ میز ِ شام ها خوردند


قبل از شروع بازی ات، زد سوت پایان را


در ماه «تیر»ش تجربه کردیم «باران» را


که روزها خوابید و خوابیدیم در رؤیا


شب ها جلوی چشممان بردند یاران را


فرداش جوک گفتیم و خندیدیم از عشقش


شب ها بغل کردیم اگر «همجنس»هامان را


«در سال بد در سال باد و سال اشک و شک»


در سال پیدا کردن ِ هر جرم بی مدرک!


در «سال خون» در «پارتی» مشروب می خوردیم


که خوب می مردند تا ما خوب می خوردیم!!


خوردیم و می خوردیم! این قانون آخور بود


زیر شکم خالی شد و توی شکم پُر بود


یک بسته خواب آور، سرنگ ِ پُر شده از هیچ


در دست های خسته ی آقای «دکتر» بود


در «مستراحی» به بزرگی زمین ریدیم


دنیا به من خندید و ما با مرگ خندیدیم


که مرده بودیم و هنوز این زندگی جان داشت


یک درصد ِ ناچیزتر، امّید امکان داشت


سارا اناری داشت غیر از قلب مجروحش


بابا سوار اسب می آمد، کمی نان داشت


می سوخت از تب، خواب های واقعی می دید


بیمار روی تخت من، بدجور «هذیان» داشت


نصف جهان در رقص شد، نصف جهان در خون


گل داد آخر سینه های عاشقان در خون


خاموش شد مثل چراغی آخر ِ دنیا


فریادهای آخرین «آوازه خوان در خون»


خاموش شد تاریخ... قرن بی فروغی بود


جز «فصل سرد» تو، همه چیزش «دروغی» بود!


خفاش ها انگار با فانوس همدستند!


خاموش شد تاریخ... نه! لب هاش را بستند


«وقتی که» «یغما» اشتباهی از سفر برگشت


که «انزلی» را خواب دیدم توی «گوهردشت»


«وقتی که» ترس از سایه ات... پاییز ِ بی حرفی


«وقتی که» اشک ِ «فاطمه» در یک شب برفی


دلشوره ی دائم از این دنیای پیچاپیچ


«وقتی که» «هیچ ِ هیچ ِ هیچ ِ هیچ ِ هیچ ِ هیچ!!!»


درد است... درد مشترک! آری برادرجان...


از خانه ی دلگیر من تا «کلن» در «آلمان»


دیوانه ام! احساس هایی از غلط دارم


که گریه ام... که گریه ام... دارم فقط... دارم...


که شمع های روی کیکت خوب می دانند


که دوستم داری و خیلی دوستت دارم...
 
ارسال ها
690
لایک ها
2,054
امتیاز
0
#8
پاسخ : نوشته های زیبای مهدی موسوی

کتاب پاره ی کودک: علوم یا تاریخ؟

سفینه های به دنبال هیچ در مرّیخ!

کسی به فلسفه ی پر زدن می اندیشد

عمو جواد و حسن، جوجه می زنند به سیخ!!

تمام دنیا تکثیر سردی تبری ست

که ساقه های مرا قطع می کند از بیخ

تمام دنیا یک مشت اسم مسخره است

که بسته بود مرا روی هیچ چی با میخ

تمام دنیا جبری ست بین مرگ و مرگ

شنای مسخره ای توی آهک و زرنیخ!

تمام دنیا مشتی دروغِ واقعی است

که می دهند به خوردت، که می شود تاریخ



کتاب پاره ی کودک، جهان پاره شده

هنوز از رگ تو روی عکس خون می... ری ... خ
 
بالا