نور راپیمودیم،دشت طلا را درنوشتیم !
افسانه را چیدیم،وپلاسیده فکندیم
کنارشنزار،آفتابی سایه بار،ما را نواخت.درنگی کردیم.
برلب رود پهناوررمز،رویاها را سربریدیم
ابری رسید،وما دیده فروبستیم
ظلمت شکافت،زهره را دیدیم وبه ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آمد،وما را درنیایش فرودید
لرزان،گریستیم.خندان،گریستیم.
رگ باری فرو کوفت:ازدرهمدلی بودیم
سیاهی رفت،سربه آبی آسمان سودیم،درخورآسمان ها شدیم
سایه را به دره رها کردیم.لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم.
سکوت ما به هم پیوست،وما ما شدیم
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب ازچهره ما ترسید
دریافتیم،وخنده زدیم
نهفتیم وسوختیم
هرچه بهم تر،تنها تر
ازستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم،وبنده شدم
توبالا رفتی وخدا شدی
افسانه را چیدیم،وپلاسیده فکندیم
کنارشنزار،آفتابی سایه بار،ما را نواخت.درنگی کردیم.
برلب رود پهناوررمز،رویاها را سربریدیم
ابری رسید،وما دیده فروبستیم
ظلمت شکافت،زهره را دیدیم وبه ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آمد،وما را درنیایش فرودید
لرزان،گریستیم.خندان،گریستیم.
رگ باری فرو کوفت:ازدرهمدلی بودیم
سیاهی رفت،سربه آبی آسمان سودیم،درخورآسمان ها شدیم
سایه را به دره رها کردیم.لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم.
سکوت ما به هم پیوست،وما ما شدیم
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب ازچهره ما ترسید
دریافتیم،وخنده زدیم
نهفتیم وسوختیم
هرچه بهم تر،تنها تر
ازستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم،وبنده شدم
توبالا رفتی وخدا شدی