روزی لقمان در کنار چشمھ ای نشستھ بود .
مردی کھ از آنجا می گذشت.
از لقمان پرسید : چند ساعت بعد بھ ده بعدی خواھم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو
آن مرد پنداشت کھ لقمان نشنیده است ، دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟
پرسیدم چند ساعت دیگر بھ ده بعدی خواھم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو
آن مرد پنداشت کھ لقمان دیوانھ است و راه پیشھ کرد .
زمانی کھ چند قدمی راه رفتھ بود ، لقمان با صدای بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده
خواھی رسید .
مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟
لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند . حال کھ دیدم دانستم
کھ تو یک ساعت دیگر بھ ده خواھی رسید .
شما كي بھ مقصد مقصود خواھید رسید ؟
مردی کھ از آنجا می گذشت.
از لقمان پرسید : چند ساعت بعد بھ ده بعدی خواھم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو
آن مرد پنداشت کھ لقمان نشنیده است ، دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟
پرسیدم چند ساعت دیگر بھ ده بعدی خواھم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو
آن مرد پنداشت کھ لقمان دیوانھ است و راه پیشھ کرد .
زمانی کھ چند قدمی راه رفتھ بود ، لقمان با صدای بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده
خواھی رسید .
مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟
لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند . حال کھ دیدم دانستم
کھ تو یک ساعت دیگر بھ ده خواھی رسید .
شما كي بھ مقصد مقصود خواھید رسید ؟