يك داستان بسيار بسيار زيبا

Gaara

New Member
ارسال ها
129
لایک ها
114
امتیاز
0
#1
My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد....
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .
My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن كه اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی
As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو
 

mehrafshan

Well-Known Member
ارسال ها
652
لایک ها
568
امتیاز
93
#2
پاسخ : يك داستان بسيار بسيار زيبا

منم با اجازه یه متن بذارم...



امتحان فلسفه

يه روز يه استاد فلسفه مياد سر کلاس و به دانشجوهاش ميگه:

امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايي رو که تا حالا بهتون دادمو خوب ياد گرفتين يا نه...!

بعد يه صندلي مياره و ميذاره جلوي کلاس و به دانشجوها ميگه:

با توجه به مطالبي که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلي وجود نداره؟!

دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روي برگه...

بعد از چند لحظه يکي از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد...

روزي که نمره ها اعلام شده بود، بالاترين نمره رو همون دانشجو گرفته بود !

اون فقط رو برگه اش يه جمله نوشته بود:

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

کدوم صندلي ؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mehrafshan

Well-Known Member
ارسال ها
652
لایک ها
568
امتیاز
93
#3
پاسخ : يك داستان بسيار بسيار زيبا

مهربان باش
مردم اغلب بي انصاف, بي منطق و خود محورند,ولي آنان را ببخش .
اگر مهربان باشي تو را به داشتن انگيزه هاي پنهان متهم مي کنند,ولي مهربان باش .
اگر موفق باشي دوستان دروغين ودشمنان حقيقي خواهي يافت,ولي موفق باش.
اگر شريف ودرستکار باشي فريبت مي دهند,ولي شريف و درستکار باش .

آنچه را در طول ساليان سال بنا نهاده اي شايد يک شبه ويران کنند,ولي سازنده باش .

اگر به شادماني و آرامش دست يابي حسادت مي کنند,ولي شادمان باش .

نيکي هاي درونت را فراموش مي کنند.ولي نيکوکار باش .

بهترين هاي خود را به دنيا ببخش حتي اگر هيچ گاه کافي نباشد.

ودر نهايت مي بيني هر آنچه هست همواره ميان "تو و خداوند" است نه ميان تو و مردم


دکتر علي شريعتي
 

m-s

New Member
ارسال ها
577
لایک ها
129
امتیاز
0
#4
پاسخ : يك داستان بسيار بسيار زيبا

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .


صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

m-s

New Member
ارسال ها
577
لایک ها
129
امتیاز
0
#5
پاسخ : يك داستان بسيار بسيار زيبا

من خدا هستم. امروز مي خواهم تمام مشكلات تو را حل كنم . به ياد داشته باش كه من نيازي به كمك تو ندارم . اگر در زندگي در شرايطي قرار گرفتي كه هيچ كاري از دستت بر نمي آيد ، تلاش نكن كه اين شرايط را از بين ببري . با مهرباني مشكلت را درون جعبه اي قرار بده به نام )مخصوص خدا ) مطمئن باش بالاخره مشكلت را حل خواهم كرد . اما نه در زماني كه تو مي خواهي بلكه در زماني كه خودم صلاح مي دانم . پس از اينكه مشكلت را درون جعبه اي قرار دادي ديگر نگران هيچ چيز نباش در عوض خودت را مشغول كارهاي لذت بخش و شادي آور زندگي كن ...
اگر توي ترافيك گير كردي نا اميد نشو ! در دنيا انسان هايي وجود دارند كه رانندگي برايشان يك روياي دست نيافتني است .
اگر امروز در محل كار ، روز خسته كننده اي داشتي ، به شخصي فكر كن كه سال هاست از محل كارش اخراج شده است …
اگر از اين كه در رابطه ي عشقي ات موفق نبوده اي ناراحتي ، به افرادي فكركن كه هيچ گاه نتوانسته اند لذت عشق ورزيدن را درك كنند و هيچ گاه كسي عاشقشان نبوده است ... «
اگر حسرت مي خوري چرا از تعطيلات خوب استفاده نكردي ، به زني فكر كن كه در اتاق زير پله نشسته 7 روز هفته12 ساعت در روز كار مي كند تا غذاي فرزندانش را تامين كند.

اگر ماشينت خراب شده و مجبور شدي چندين مايل پياده بروي ، به شخصي فكر كن كه فلج است و آرزومند فرصتي است تا بتواند چند قدم راه برود.

اگرخود را در آينه نگاه كردي و يك موي سفيد ديگر پيدا كردي ، به بيمار سرطاني كه تحت شيمي درماني است فكر كن . او آرزو دارد مويي داشته باشد تا آن را در آينه نگاه كند .
اگرخود را گيج و سر در گم يافته اي ، به اين مي انديشي كه اصلا زندگي براي چيست ؟ هدف من چيست ؟ شكر گزار باش ! كساني هستند كه آنقدر عمر كوتاهي دارند كه فرصت فكر كردن به اين سوالات را هرگز پيدا نمي كنند

اگرخود را قرباني بد اخلاقي ، بد خلقي و بي توجهي ديگران يافته اي ، به ياد داشته باش هميشه اوضاع مي تواند از اين بدتر باشد . خوشحال باش كه تو مثل آن ها نيستي .

دوستدارتو خدا
 

mehrafshan

Well-Known Member
ارسال ها
652
لایک ها
568
امتیاز
93
#6
پاسخ : يك داستان بسيار بسيار زيبا

خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است.

بنده: خدايا !خسته ام!نمي توانم.

خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدايا !خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم.

خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان

بنده: خدايا سه رکعت زياد است

خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدايا !امروز خيلي خسته ام!آيا راه ديگري ندارد؟

خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله

بنده: خدايا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد!

خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله

بنده: خدايا هوا سرد است!نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم

خدا: بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم
بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد



خدا:ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم ،اما باز خوابيد

خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود!

خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد

ملائکه:خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟

خدا: او جز من کسي را ندارد...شايد توبه کرد...


بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری
 

farshad_d

New Member
ارسال ها
163
لایک ها
14
امتیاز
0
#7
پاسخ : يك داستان بسيار بسيار زيبا

متن اولی هم عالی بود و هم آلی.شرمنده دارم رو متن اولی نظر میدم نتونستم بقیه رو بخونم..:63:خدایا منو ببخش
 

SeYeDkOdEn

New Member
ارسال ها
63
لایک ها
37
امتیاز
0
#8
پاسخ : يك داستان بسيار بسيار زيبا

یه روز یکی که لکنت زبان داشت میره دارو خونه.میگه :آقا دیل داری ؟کارمند یکم فکر میکنه میبینه نمیدونه دیل چیه.به مشتری میگه:دیل دیگه چیه؟مشتری میگه:بابا دیل رو میگم که این طرفش دیل داره ،اون طرفش دیل داره.کارمند بازم نمیفهمه.دوباره میپرسه :میشه بیشتر راهنمایی کنی؟دوباره مشتری میگه:دیل، چطور نمیشناسی؟اون که این طرفش دیل داره اون طرفش دیل داره.
کارمند نمیفهمه میره به رئیس دارو خونه میگه که بیاد و به کار مشتری برسه.رئیس میاد و میگه:جناب چی میخوای؟مشتری دوباره میگه:دیل.اون که این طرفش دیل داره اون طرفش دیل داره.رئیس هم نمیفهمه .یکی از کارمند ها میگه:آقا ببخشید یکی از کارمند هامون هم لکنت زبان داره شاید بفهمه که اون چی میگه .رئیسم که خیلی کنجکاو شده بود که بفهمه دیل چیه میگه :آره فکر خوبیه به همون کارمنده بگین بیاد.کارمنده میاد و از مشتری میپرسه:آقا چی میخوای؟مشتری دوباره میگه:دیل.اون که اینطرفش دیل داره اون طرفش دیل داره.کارمند میگه :آهان دیل رو میگی الان برات میارم.
رئیس که خیلی خوشحال میشه که یکی فهمیده اون فرد چی میگه منتظر میمونه تا بفهمه که دیل چیه.کارمند از توی انبار همراه با یک نایلون مشکی میاد بیرون.نایلون رو به مشتری میده و پولشو میگیره.مشتری میره.
رئیس از کارمند میپرسه:خوب خدارا شکر که کارشو راه انداختی.حالا دیل چیه؟کارمنده میگه:بابا یعنی شما نمیدونید دیل چیه؟رئیس میگه :خوب نه .کارمند میگه :بابا چطور نمیفهمین!اون که این طرفش دیل داره اون طرفش دیل داره.
رئیس که از طرفی عصبانی شده بود و از طرفی هم کنجکاو بود که دیل چیه به کارمند میگه:برو یه دیل از تو انبار بیار تا ببینیم چیه.
کارمند میگه:آقا یکی بیشتر نداشتیم که اون هم دادم به مشتری تموم شد...
 
ارسال ها
139
لایک ها
75
امتیاز
0
#9
پاسخ : يك داستان بسيار بسيار زيبا

ای بابا خوب این بیچاره دیل رو می گفته دیگه .یعنی نفهمیدن دیل چیه؟؟؟همون که این طرفش دیل داره ،اون طرفش دیل داره...
البته من لکنت زبان ندارماااااا.من خیلی خوب می فهمم منظور بقیه چیه.این هم فهمیدم:24::24::24::24:
 
بالا