روز عروسیم بود، آخرین باری که دامادو دیدم دو روز قبلش بود. پسر خیلی خوب و خوشتیپی بود، مایه تیلشم تکمیل، فقط تنها مشکلی که داشت... کچل بود!!
از همون روزی که بله رو بهش دادم، شرط کردم که باید تا روز عقد مو بکاره. اونم قبول کرد و منم دیگه تا روز عقدمون که امروز باشه ندیدمش.
بعد از ظهر وقتی اومد دم آرایشگاه دنبالم، داشتم از تعجب شاخ در میاوردم؛ مو داشت دو برابر من!! و این واقعاً غیر قابل تصور بود! با این حال چیزی نگفتم و فقط یه لبخند ملیح حسن کچل خر کُن تحویلش دادم. خیلی از این بابت که شوورم کچل نیست خوشحال بودم و یه سره نیشم وا بود و تو این فکر که دیگه دارم از دنیای ترشیده ها خدافظی می کنم.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت و منم یه سره قربون صدقه ی آزرای مشکی ای که قرار بود به نامم بشه می رفتم. تا این که....
ساعت 8:30 شد...
وقت شام رسید...
رفتن دنبال داماد...
دیر کرد...
دلهره عین خوره به جونم افتاد...
گفتم شاید پشیمون شده...
دیگه نمیاد...
باید با سر پایین انداخته دوباره به جمع ترشیده ها برگردم...
ولی...
اون اومد...
برگشت...
تنهام نذاشت...
رو سیام نکرد...
بلند شدم...
با هم رفتیم تو یه اتاقی...
فیلم بردارم اومد...
اطرافمو نگاه کردم...
میز شام بود...
نمی دونم چرا تا دیدمش یاد یه کلمه ای افتادم...
شام آخر...
سر میز نشستیم...
فیلم بردار داشت فک اضافه میزد که اینجوری بخور، اونجوری بنوش، این شکلی کوفت کن و...
اولین قاشق سوپمو خوردم...
وای که چه طعم لذیذی داشت!
نکنه توش سمّ خوشمزه ریختن؟
چشامو بسته بودم و داشتم به سوپ و محتویاتش فکر می کردم که یه دفعه...
صورتم خیس شد...
قلبم هری ریخت پایین...
آروم لای پلکامو باز کردم...
دست لرزونمو یواش یواش اوردمش بالا...
نوک انگشت اشارمو به صورتم کشیدم...
گرفتمش جلوی چشمم...
سوپ بود!!
به کاسه ی سوپم نگاه کردم...
و...
یه جیغ مهیب و بنفش...
عین پاچه ی سگ می موند لامصب!
یه تیکه موی فرم گرفته...
اومدم به حسن کچلم نگا کنم بلکه آرومم کنه...
و...
جیغی ماورای فرابنفش...
حسنکم کچل شده بود!
با جیغی که کشیدم، تو همون حالت دهن باز، فکم قفل کرد!
سعی کردم حواسمو جمع کنم و شرایطو آنالیز کنم. تا به خودم بیام و بفهمم چی به چیه و کی به کیه، دیدم جا تره و دوماد نیست!
حیرت زده بودم، واقعاً نمی دونستم تو اون لحظه باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم! نمی دونستم اینم در پی خواب های رؤیایی و طلایی ازدواجه، یا نه... واقعیت تلخیه که طعم خوش مزدوج شدنو به کامم زهر کرده!
وقتی به خودم اومدم که دیگه دیر شده بود. خودمو که تنها، تو یه اتاق ساکت و به ظاهر زیبا، ول شده روی صندلی و رو به رومم یه بشقاب سوپ با یه کلاه گیس ژل زده و حالت دار دیدم، فهمیدم که واقعیت و این کلاه گیس صرفاً جهت توهینی آشکار به من و شرطم بوده! اون اگه نمی تونست سر قولش وایسه و شرطمو عملی کنه، همون موقع می گفت تا من یه گلی به سر مبارک بگیرم؛ یا با کچلیش کنار میومدم، یا به زندگی شروع نشدمون خاتمه می دادم. ولی اون با دروغش...
"این بود ماجرای ازدواج دختری بخت برگشته، که در آغاز منجر به پایان شد"
از همون روزی که بله رو بهش دادم، شرط کردم که باید تا روز عقد مو بکاره. اونم قبول کرد و منم دیگه تا روز عقدمون که امروز باشه ندیدمش.
بعد از ظهر وقتی اومد دم آرایشگاه دنبالم، داشتم از تعجب شاخ در میاوردم؛ مو داشت دو برابر من!! و این واقعاً غیر قابل تصور بود! با این حال چیزی نگفتم و فقط یه لبخند ملیح حسن کچل خر کُن تحویلش دادم. خیلی از این بابت که شوورم کچل نیست خوشحال بودم و یه سره نیشم وا بود و تو این فکر که دیگه دارم از دنیای ترشیده ها خدافظی می کنم.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت و منم یه سره قربون صدقه ی آزرای مشکی ای که قرار بود به نامم بشه می رفتم. تا این که....
ساعت 8:30 شد...
وقت شام رسید...
رفتن دنبال داماد...
دیر کرد...
دلهره عین خوره به جونم افتاد...
گفتم شاید پشیمون شده...
دیگه نمیاد...
باید با سر پایین انداخته دوباره به جمع ترشیده ها برگردم...
ولی...
اون اومد...
برگشت...
تنهام نذاشت...
رو سیام نکرد...
بلند شدم...
با هم رفتیم تو یه اتاقی...
فیلم بردارم اومد...
اطرافمو نگاه کردم...
میز شام بود...
نمی دونم چرا تا دیدمش یاد یه کلمه ای افتادم...
شام آخر...
سر میز نشستیم...
فیلم بردار داشت فک اضافه میزد که اینجوری بخور، اونجوری بنوش، این شکلی کوفت کن و...
اولین قاشق سوپمو خوردم...
وای که چه طعم لذیذی داشت!
نکنه توش سمّ خوشمزه ریختن؟
چشامو بسته بودم و داشتم به سوپ و محتویاتش فکر می کردم که یه دفعه...
صورتم خیس شد...
قلبم هری ریخت پایین...
آروم لای پلکامو باز کردم...
دست لرزونمو یواش یواش اوردمش بالا...
نوک انگشت اشارمو به صورتم کشیدم...
گرفتمش جلوی چشمم...
سوپ بود!!
به کاسه ی سوپم نگاه کردم...
و...
یه جیغ مهیب و بنفش...
عین پاچه ی سگ می موند لامصب!
یه تیکه موی فرم گرفته...
اومدم به حسن کچلم نگا کنم بلکه آرومم کنه...
و...
جیغی ماورای فرابنفش...
حسنکم کچل شده بود!
با جیغی که کشیدم، تو همون حالت دهن باز، فکم قفل کرد!
سعی کردم حواسمو جمع کنم و شرایطو آنالیز کنم. تا به خودم بیام و بفهمم چی به چیه و کی به کیه، دیدم جا تره و دوماد نیست!
حیرت زده بودم، واقعاً نمی دونستم تو اون لحظه باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم! نمی دونستم اینم در پی خواب های رؤیایی و طلایی ازدواجه، یا نه... واقعیت تلخیه که طعم خوش مزدوج شدنو به کامم زهر کرده!
وقتی به خودم اومدم که دیگه دیر شده بود. خودمو که تنها، تو یه اتاق ساکت و به ظاهر زیبا، ول شده روی صندلی و رو به رومم یه بشقاب سوپ با یه کلاه گیس ژل زده و حالت دار دیدم، فهمیدم که واقعیت و این کلاه گیس صرفاً جهت توهینی آشکار به من و شرطم بوده! اون اگه نمی تونست سر قولش وایسه و شرطمو عملی کنه، همون موقع می گفت تا من یه گلی به سر مبارک بگیرم؛ یا با کچلیش کنار میومدم، یا به زندگی شروع نشدمون خاتمه می دادم. ولی اون با دروغش...
"این بود ماجرای ازدواج دختری بخت برگشته، که در آغاز منجر به پایان شد"