کودکی

90h92

New Member
ارسال ها
161
لایک ها
248
امتیاز
0
#1
دلم برای کودکیم تنگ شده....



برای روزهایی که باور ساده ای داشتم



همه آدم ها را دوست داشتم...



مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم



و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم

مادرم که می رفت به این فکر بودم


که مثل مادر "هاچ" گم نشود...


... دلم می خواست "ممُل" را پیدا کنم



از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی


به دنبال "وروجک" می گشتم


تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود


دلم برای خدا تنگ شده ...


خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم...


دلم برای کودکیم تنگ شده ...


شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت ...


 
بالا