به نام خدایی که در همین نزدیکیهاست.
سلام دوستان. امیدوارم حال همگی خوب باشه.
خیلی وقت ه که میخوام این مطلب رو در سایت بنویسم اما همیشه یا وقت نمی شد یا اینکه اتفاق خاصی میفتاد که باعث می شد نتونم این کار رو انجام بدم. و البته خیلی وقته که تاپیک یا مطلب خاصی ننوشتم، اینم از اون دست حس های تنبلی ه که کم و بیش شامل همه ی افراد میشه که منم از این قاعده مستثنی نبوده و نیستم. بگذریم.
این حس یا بهتره بگم این تجربه این قدر خوب بود که حیفم اومد برای شما بازگوش نکنم.
تابستون پارسال بود تو یکی از روزای گرم اهواز من و دو تا از دوستام نشسته بودیم تو دفتر آموزشگاه ... (جهت جلوگیری از تبلیغ از اسم آموزشگاه صرف نظر می کنیم.)
آموزشگاه معروف و شلوغی که روزانه پذیرای کلی نوجوون بود که همه می خواستن در یه ماراتن به نام کنکور شرکت کنن. ما سه نفر هم سرشار از انگیزه به عنوان مشاورای آموزشگاه فعالیت می کردیم و قرار گذاشته بودیم که تمام تلاشمون رو بکنیم که نتایج فوق العاده باشه.
بعد از یه گپ خوب هر کدوم از ما رفت تو اتاقش. نشسته بودم که یکی در زد. دختر خانومی وارد شد، خب من طبق معمول شروع به سوال و پیشینه درسی و معدل و رشته و اینا کردم. معدل نسبتاً خوبی داشت اما عالی نبود، تو یه مدرسه ی دولتی نزدیک خونشون درس میخوند و ....معمولی که با هم صحبت می کردیم حس می کردم یه حس اضطراب داره. ازش پرسیدم: هدف گذاری کردی؟ یعنی میدونی سال دیگه قراره چه رتبه ای به دست بیاری؟ جوابی نداد. تعجب کردم، خواستم بیشتر توضیح بدم که گفت: میدونین من اطلاع کمی دارم . در مورد هدف گذاری و ... اجازه میدین من از شرایطم کمی بگم..
با خوشرویی قبول کردم و گفتم: حتما. گفت من رشتم تجربیه ...اومدم وسط حرفش بگم که اشتباه اومده که خودش گفت: میدونم که شما مشاور ریاضیا هستین. اما به من گفتن وقت مشاور تجربیا پره. نیاز من تو مشاوره ی دروس نیست.
منم گفتم: باشه ، پس مشکلی نیست ، بفرمایین.
شروع کرد و گفت: من تو خانواده ای زندگی می کنم که تقریباً هیچ کدوم تحصیلات دانشگاهی ندارن ، علاوه بر این که باید درس بخونم به دلیل شاغل بودن مادر و پدرم تقریبا نصف روز رو مجبورم کارای خونه رو خودم انجام بدم. میدونم که تجربی سخته و برای قبولی پزشکی باید خیلی تلاش کنم. من نمی خوام یک بشم ، نمی خوام برم ددانشگاه خیلی خیلی خوب ، از طرفی به دلیل سخت گیریای پدرم که حتی موافق ادامه تحصیلم هم نیست مجبورم تو شهر خودم قبول شم.
عاشق پزشکی هستم اما نمی تونم از هدفم، از کارای که دوست دارم انجام بدم به پدر و مادرم چیزی بگم. چون اونا ممکنه منو درک نکنن و همین منو دلسرد میکنه. همیشه خودم درس خوندم و نمرات خوبی اووردم اما الان می ترسم. یه سال وقت دارم که به اون چیزی که میخوام برسم اما از هدف گذاری ، از رتبه ، تراز و کنکور می ترسم.
خیلی حرف زد از شرایطش و واقعا میتونستم بگم علاوه بر سختی پیچیدگی خاصی داشت. هیچ کدوم از افراد هم سن و سالش تو فامیل و حتی تو محله ای که زندگی می کردن اصلا به دانشگاه فکر هم نمی کردن...
طبق تجربه هایی که داشتم می دونستم حرفای فاتزی زدن و شرایط رو در عین بد بودن خوب جلوه دادن هیچ تاثیری نداره یا حداکثر تاثیرش خیلی مقطعی و زود گذره...
خیلی ساده بش گفتم: من میتونم ساعت ها برات حرف بزنم و از موفقیپّت و تلاش و از آدم هایی بگم که از هیچی به همه چی رسیدن. اما چون میدونم با شروع سال دیگه من مشاورت نیستم و با کسی که رشتش تجربی بوده مشاوره میگیری چندتا چیز ساده میگم ، بر حسب سختیایی که کشیدی و مطمئناً امسال هم پیش روت خواهد بود باید بدونی که تلاش از رسیدن به هدف خیلی مقدس تر و با ارزش تره...
نترس ، هدف گذاری کن و برای رسیدن بهش هر کاری میتونی بکن. به آب و آتیش بزن، اما یادت باشه تلاش برای رسیدن به هدف از رسیدن به هدف با ارزش تره ، به این حرف ایمان بیار. همون موقع چند تا از کارنامه های بچه های جندی شاپور اهواز (پزشکی) رو از دوستم گرفتم و با هم رتبه ها و درصد هاشون رو چک کردیم. گفت پس من اگر 1500 بشم میتونم پزشکی اهواز بیارم؟ گفتم: مطمئن باش که میاری...
این ماجرا گذشت و به سبب رشتش و شرایط سختی که داشت توی ذهنم موند. باید اعتراف کنم که آدم فراموش کاری هستم، و این داوطلب رو فراموش کردم.
گذشت و گذشت و گذشت ، با یه تیم 20 نفری رشته ریاضی تلاش می کردیم و نتایجی که دانش آموزان از نظر پیشرفت درسی کسب می کردن عالی بود. پنجشنبه کنکور بود و من جلساتم رو با بچه ها تا یکشنبه تموم کرده بودم و دیگه دلیل نداشت به آموزشگاه برم.
چهارشنبه از آموزشگاه با من تماس گرفتن، گفتم که خانوم ... چند باری میشه که تماس میگیرن و با شما کار دارن اما نیستین، تعجب کردم چون اصلا فامیل رو به جا نمیووردم اما گفتم شماره تماسم رو بشون بدن، شب چهارشنبه من با بچه ها تلفنی صحبت کردم و وضعیت همه رو سنجیدم. خوشحال بودم که همه وضعیت نرمالی دارن و در آرامش به سر می برن. تلفنم زنگ خورد و اون خانوم بعد از معرفی خوش گفت که با من یه جلسه مشاوره داشته و میخواد اگه ممکنه فردا من رو ببینه. پنجشنبه صبح قرار گذاشتیم و رفتم دفتر. تازه وقتی وارد اتاقم شد شناختم ، حس خوبی داشتم ، این بار کاملا شاداب تر از قبل بود.
گفت این یک سال با آقای .... مشاوره داشته و فردا قرار نتایج زحمانش رو ببینه ، یه دفتری گذشت جلوی من و چند صفحه رو گفت بخونم. تاریخش مال پارسال مرداد ماه بود. مات و مبهوت شده بودم ، همه ی حرفای اون روز مشاوره رو نوشته بود.
بعد شروع کرد از یک سالش تعریف کردن ، یک ساعت من ، کسی که قرار بود به بقیه مشاوره بده، مات و مبهوت حرفاش شده بودم، که چطوری به تلاش ایمان اوورده بود و با همه ی سختی هایی که داشته درس خونده. می گفت برای هزینه های آموزشگاه مجبور شده النگوهاش رو که اولین هدیه مادرش بوده بفروشه. حتی کتاب های کمک درسی که گاهی از دوستاش قرض می گرفته و روزای که نصف روز کارهای خونه رو می کرده و نصف بقیه رو تا شب درس میخونده. کامپیوتر نداشت که سرگرمش کنه اما می گفت حتی تلویزیون هم نمی دیده و حرفای عجیبی از تلاش و نتایجش. تلاشی که توصیفش در این مجال نمی گنجه... وقتی کارنامه هاش رو دیدم سرشار از انگیزه شدم ، سرشار از حس بودن. بدون هیچ اضطرابی درباره آزمون فرداش(روز جمعه) حرف می د و و می گفت: تلاشم رو کردم، نتیجه هرچی که بشه راضیم و خدارو شکر می کنم.
شاید اون روز که من این حرفارو بش می زدم ، خودم به حرفام به اندازه ی اون ایمان نداشتم اما ایمان اون و عملکرد متناسب با اون ایمان همه چیز رو دگرگون کرد. بعد از کنکور و اومدن کلید درصد هایی که کسب کرده فوق العادس و مطمئناً زیر 1000 میشه.
این نه داستان بود و نه هیچ چیز دیگه. این ماجرای واقعی زندگی یک نفر تو یک سال بود ، کسی که میتونست راحت پشت کنه به همه چیز و سختی هارو بهونه کنه. ایمان دارم و مطمئنم از این دست افراد و حتی با شرایط خیلی خیلی سخت تر در جای جای کشور هستن که تنها با اتکا به خدا و ایمانشون به تلاش و توانایی هاشون به بزرگترین موفقیّت ها میرسن...از این دست افراد فوق العاده اصلاً کم نیست...
هیچ معجزه ای رخ نمیده مگر اینکه قبلش ما دست به کاری بزنیم. این خاطره برای همیشه تو ذهن من میمونه و مطمئناً من هیچ وقت نمی تونم این فرد فوق العاده رو که به من درس های زیادی داد فراموش کنم.
دوستای خوبم:
امسال کنکور دارین، المپیاد یا هر آزمون دیگه ای ، یا فراتر از اون در مسیر زندگی و آزمون هایی مختلفی که جلوی ماست ، یادمون باشه که هیچ وقت نترسیم ، بالاخره همه ی ما دیر یا زود یک روزی باید این جهان رو ترک کنیم ، مطمئناً در پایان عمرمون برای کارهایی که نکردیم و ترس های بی جا و بی موردمون بیشتر افسوس میخوریم. گاهی همین کارهای کوچیک انسان هارو به اسطوره های بزرگ تبدیل میکنه....
ایمان بیاریم به خودمون، به توانایی هامون ، به روح خدایی که در ما دمیده شده و اینکه تلاش برای خوب بودن ، بهترین بودن، از همه چی مهمتره....تلاش برای رسیدن به هدف، حتی از رسیدن به هدف هم مهم تره...
آرزوی قلبی من موفقیّت همه ی ماست. شاد و پایدار باشین.
بهترین آرزوها
سلام دوستان. امیدوارم حال همگی خوب باشه.
خیلی وقت ه که میخوام این مطلب رو در سایت بنویسم اما همیشه یا وقت نمی شد یا اینکه اتفاق خاصی میفتاد که باعث می شد نتونم این کار رو انجام بدم. و البته خیلی وقته که تاپیک یا مطلب خاصی ننوشتم، اینم از اون دست حس های تنبلی ه که کم و بیش شامل همه ی افراد میشه که منم از این قاعده مستثنی نبوده و نیستم. بگذریم.
این حس یا بهتره بگم این تجربه این قدر خوب بود که حیفم اومد برای شما بازگوش نکنم.
تابستون پارسال بود تو یکی از روزای گرم اهواز من و دو تا از دوستام نشسته بودیم تو دفتر آموزشگاه ... (جهت جلوگیری از تبلیغ از اسم آموزشگاه صرف نظر می کنیم.)
آموزشگاه معروف و شلوغی که روزانه پذیرای کلی نوجوون بود که همه می خواستن در یه ماراتن به نام کنکور شرکت کنن. ما سه نفر هم سرشار از انگیزه به عنوان مشاورای آموزشگاه فعالیت می کردیم و قرار گذاشته بودیم که تمام تلاشمون رو بکنیم که نتایج فوق العاده باشه.
بعد از یه گپ خوب هر کدوم از ما رفت تو اتاقش. نشسته بودم که یکی در زد. دختر خانومی وارد شد، خب من طبق معمول شروع به سوال و پیشینه درسی و معدل و رشته و اینا کردم. معدل نسبتاً خوبی داشت اما عالی نبود، تو یه مدرسه ی دولتی نزدیک خونشون درس میخوند و ....معمولی که با هم صحبت می کردیم حس می کردم یه حس اضطراب داره. ازش پرسیدم: هدف گذاری کردی؟ یعنی میدونی سال دیگه قراره چه رتبه ای به دست بیاری؟ جوابی نداد. تعجب کردم، خواستم بیشتر توضیح بدم که گفت: میدونین من اطلاع کمی دارم . در مورد هدف گذاری و ... اجازه میدین من از شرایطم کمی بگم..
با خوشرویی قبول کردم و گفتم: حتما. گفت من رشتم تجربیه ...اومدم وسط حرفش بگم که اشتباه اومده که خودش گفت: میدونم که شما مشاور ریاضیا هستین. اما به من گفتن وقت مشاور تجربیا پره. نیاز من تو مشاوره ی دروس نیست.
منم گفتم: باشه ، پس مشکلی نیست ، بفرمایین.
شروع کرد و گفت: من تو خانواده ای زندگی می کنم که تقریباً هیچ کدوم تحصیلات دانشگاهی ندارن ، علاوه بر این که باید درس بخونم به دلیل شاغل بودن مادر و پدرم تقریبا نصف روز رو مجبورم کارای خونه رو خودم انجام بدم. میدونم که تجربی سخته و برای قبولی پزشکی باید خیلی تلاش کنم. من نمی خوام یک بشم ، نمی خوام برم ددانشگاه خیلی خیلی خوب ، از طرفی به دلیل سخت گیریای پدرم که حتی موافق ادامه تحصیلم هم نیست مجبورم تو شهر خودم قبول شم.
عاشق پزشکی هستم اما نمی تونم از هدفم، از کارای که دوست دارم انجام بدم به پدر و مادرم چیزی بگم. چون اونا ممکنه منو درک نکنن و همین منو دلسرد میکنه. همیشه خودم درس خوندم و نمرات خوبی اووردم اما الان می ترسم. یه سال وقت دارم که به اون چیزی که میخوام برسم اما از هدف گذاری ، از رتبه ، تراز و کنکور می ترسم.
خیلی حرف زد از شرایطش و واقعا میتونستم بگم علاوه بر سختی پیچیدگی خاصی داشت. هیچ کدوم از افراد هم سن و سالش تو فامیل و حتی تو محله ای که زندگی می کردن اصلا به دانشگاه فکر هم نمی کردن...
طبق تجربه هایی که داشتم می دونستم حرفای فاتزی زدن و شرایط رو در عین بد بودن خوب جلوه دادن هیچ تاثیری نداره یا حداکثر تاثیرش خیلی مقطعی و زود گذره...
خیلی ساده بش گفتم: من میتونم ساعت ها برات حرف بزنم و از موفقیپّت و تلاش و از آدم هایی بگم که از هیچی به همه چی رسیدن. اما چون میدونم با شروع سال دیگه من مشاورت نیستم و با کسی که رشتش تجربی بوده مشاوره میگیری چندتا چیز ساده میگم ، بر حسب سختیایی که کشیدی و مطمئناً امسال هم پیش روت خواهد بود باید بدونی که تلاش از رسیدن به هدف خیلی مقدس تر و با ارزش تره...
نترس ، هدف گذاری کن و برای رسیدن بهش هر کاری میتونی بکن. به آب و آتیش بزن، اما یادت باشه تلاش برای رسیدن به هدف از رسیدن به هدف با ارزش تره ، به این حرف ایمان بیار. همون موقع چند تا از کارنامه های بچه های جندی شاپور اهواز (پزشکی) رو از دوستم گرفتم و با هم رتبه ها و درصد هاشون رو چک کردیم. گفت پس من اگر 1500 بشم میتونم پزشکی اهواز بیارم؟ گفتم: مطمئن باش که میاری...
این ماجرا گذشت و به سبب رشتش و شرایط سختی که داشت توی ذهنم موند. باید اعتراف کنم که آدم فراموش کاری هستم، و این داوطلب رو فراموش کردم.
گذشت و گذشت و گذشت ، با یه تیم 20 نفری رشته ریاضی تلاش می کردیم و نتایجی که دانش آموزان از نظر پیشرفت درسی کسب می کردن عالی بود. پنجشنبه کنکور بود و من جلساتم رو با بچه ها تا یکشنبه تموم کرده بودم و دیگه دلیل نداشت به آموزشگاه برم.
چهارشنبه از آموزشگاه با من تماس گرفتن، گفتم که خانوم ... چند باری میشه که تماس میگیرن و با شما کار دارن اما نیستین، تعجب کردم چون اصلا فامیل رو به جا نمیووردم اما گفتم شماره تماسم رو بشون بدن، شب چهارشنبه من با بچه ها تلفنی صحبت کردم و وضعیت همه رو سنجیدم. خوشحال بودم که همه وضعیت نرمالی دارن و در آرامش به سر می برن. تلفنم زنگ خورد و اون خانوم بعد از معرفی خوش گفت که با من یه جلسه مشاوره داشته و میخواد اگه ممکنه فردا من رو ببینه. پنجشنبه صبح قرار گذاشتیم و رفتم دفتر. تازه وقتی وارد اتاقم شد شناختم ، حس خوبی داشتم ، این بار کاملا شاداب تر از قبل بود.
گفت این یک سال با آقای .... مشاوره داشته و فردا قرار نتایج زحمانش رو ببینه ، یه دفتری گذشت جلوی من و چند صفحه رو گفت بخونم. تاریخش مال پارسال مرداد ماه بود. مات و مبهوت شده بودم ، همه ی حرفای اون روز مشاوره رو نوشته بود.
بعد شروع کرد از یک سالش تعریف کردن ، یک ساعت من ، کسی که قرار بود به بقیه مشاوره بده، مات و مبهوت حرفاش شده بودم، که چطوری به تلاش ایمان اوورده بود و با همه ی سختی هایی که داشته درس خونده. می گفت برای هزینه های آموزشگاه مجبور شده النگوهاش رو که اولین هدیه مادرش بوده بفروشه. حتی کتاب های کمک درسی که گاهی از دوستاش قرض می گرفته و روزای که نصف روز کارهای خونه رو می کرده و نصف بقیه رو تا شب درس میخونده. کامپیوتر نداشت که سرگرمش کنه اما می گفت حتی تلویزیون هم نمی دیده و حرفای عجیبی از تلاش و نتایجش. تلاشی که توصیفش در این مجال نمی گنجه... وقتی کارنامه هاش رو دیدم سرشار از انگیزه شدم ، سرشار از حس بودن. بدون هیچ اضطرابی درباره آزمون فرداش(روز جمعه) حرف می د و و می گفت: تلاشم رو کردم، نتیجه هرچی که بشه راضیم و خدارو شکر می کنم.
شاید اون روز که من این حرفارو بش می زدم ، خودم به حرفام به اندازه ی اون ایمان نداشتم اما ایمان اون و عملکرد متناسب با اون ایمان همه چیز رو دگرگون کرد. بعد از کنکور و اومدن کلید درصد هایی که کسب کرده فوق العادس و مطمئناً زیر 1000 میشه.
این نه داستان بود و نه هیچ چیز دیگه. این ماجرای واقعی زندگی یک نفر تو یک سال بود ، کسی که میتونست راحت پشت کنه به همه چیز و سختی هارو بهونه کنه. ایمان دارم و مطمئنم از این دست افراد و حتی با شرایط خیلی خیلی سخت تر در جای جای کشور هستن که تنها با اتکا به خدا و ایمانشون به تلاش و توانایی هاشون به بزرگترین موفقیّت ها میرسن...از این دست افراد فوق العاده اصلاً کم نیست...
هیچ معجزه ای رخ نمیده مگر اینکه قبلش ما دست به کاری بزنیم. این خاطره برای همیشه تو ذهن من میمونه و مطمئناً من هیچ وقت نمی تونم این فرد فوق العاده رو که به من درس های زیادی داد فراموش کنم.
دوستای خوبم:
امسال کنکور دارین، المپیاد یا هر آزمون دیگه ای ، یا فراتر از اون در مسیر زندگی و آزمون هایی مختلفی که جلوی ماست ، یادمون باشه که هیچ وقت نترسیم ، بالاخره همه ی ما دیر یا زود یک روزی باید این جهان رو ترک کنیم ، مطمئناً در پایان عمرمون برای کارهایی که نکردیم و ترس های بی جا و بی موردمون بیشتر افسوس میخوریم. گاهی همین کارهای کوچیک انسان هارو به اسطوره های بزرگ تبدیل میکنه....
ایمان بیاریم به خودمون، به توانایی هامون ، به روح خدایی که در ما دمیده شده و اینکه تلاش برای خوب بودن ، بهترین بودن، از همه چی مهمتره....تلاش برای رسیدن به هدف، حتی از رسیدن به هدف هم مهم تره...
آرزوی قلبی من موفقیّت همه ی ماست. شاد و پایدار باشین.
بهترین آرزوها