2 پله...

TeRmEh

New Member
ارسال ها
67
لایک ها
194
امتیاز
0
#1
ماشینوجای همیشگی پارک کردم ...
سرمو چرخوندم سمت پارک...
بغض گلومو گرفت ...
یه لحظه به خودم لعنت فرستادم ک چرا اصلا اومدم ...
اما پشیمون شدم ... پیاده شدم ...
از همیشه خسته ترو شلخته تر... انگار عذا دار بودم ...
سر تا سر مشکی ...
اره من عذادار دلم بودم ... هنوز بعد 6 ماه نتونستم روی پاهام وایسم ...
هنوز نتونستم فراموش کنم ...
مگه میشه فراموش کرد؟ اون همه خاطره و خوبی داره منو از پا در میاره ...
نفس حبس شده ام و بیرون دادم و ...
راه افتادم ...سرم پایین بود .. بدون اینکه سرمو بلند کنم از حفظ راه رو پیش گرفتم ...
6 ماهه این راه و تنها میام ... همیشه دست تو دست هم ... پا به پای هم میرفتیم ...
اما الان ... میخواستم برم سمت 2 تا پله !
پله هایی ک ته یه پارک بودواز کنارش یه جوی پر آب میگذشت...کنارشم چند تا درخت بود ...
یه فضای خیلی دنج و رمانتیکی بود ...ک فقط جای من و اون بود ...
با یاداوری اون روزا لبخندی اومد رو لبم ... چقدر سر به سر هم میزاشتیم ...
چقدر اب بازی میکردیم ...
من همیشه روی پله بالایی میشستم و اون پایینی ... دستم میچرخید توی موهای کوتاهش ..
دنبالش دادش بلند میشد ...( نکن وروجک) ... پشت سرشم خنده های من ...
خنده ی تلخی کردم و سرمو تکون دادم ... زیر لب زمزمه کردم : چه زود گذشت ....
نزدیک ک شدم سرمو بلند کردم ...با دیدن صحنه ی رو به روم ایستادم...
یکی جای منو هادی نشسته بود... اخمام رفت توی هم ...رفتم نزدیک تر تا بتوپم به طرف..
انگار اونجارو به نام منو اون زده بودن ...اونجا فقط مال من بود...
تا بشینم زار بزنم...و خاطراتو مرور کنم و خودمو سرزنش ...که چرا از دستش دادم...
نزدیک که شدم انگار صدای قدمامو شنید بلند شد ...
اماده بودم برای باز خواست کردنش ...
چقدر من خودخواه بودم...اما وقتی برگشت ...
خدایا چی میدیدم... مرد من بود؟ هادیه من بود ؟ اون ااینجا چیکار میکرد؟
اونم جا خورد ...یکم هول شد ..چقدر دلم براش تنگ شده بود ..
برعکس من خیلی به خودش رسیده بود... چشمام لبالب پر از اشک بود...
اشکم چکید روی گونم ...
کسی ک میگفت تو گریه کنی تن من میلرزه الان رو به روش داشتم اشک میریختم و اون عین
خیالشم نبود....نگاش کشیده شد سمت گونم و بعد لبام ک خشک خشک بود ...
اونم بغض داشت ...هیچی نمیگفتیم فقط توی سکوت همو نگاه میکردیم ... دلم میخواست ذخیره اش کنم برای روزای تنهاییم ...از چشماش دل کندم و نگامو کشیدم سمت موهای خوش حالتش...
توی دلم گفتم : (حسرت دست کردن تو این موهارو خوب به دلم گذاشتی هادی )
وقتی نگاهمو دید کلافه دستی توی موهاش کشید...
نگاهشو ازم دزدید ... دستش رفت سمت پایینه شلوارشو و تکوند...
با نگاهم دنبالش میکردم با دیدن دستبندش ...
غم عالم حمله کرد به دلم ... دستبندی دستش بود ک من براش بافته بودم ...
ناخوداگاه با ناله گفتم : اینوهنوز داری ...
وقتی دید چشمام روی دستش خیره اس سریع استینشو کشید پایین تر ...
تا خواستم بنالم و بگم : (( لعنتی .. چرا اینجایی ؟ تو ک تمومش کردی .. تو ک از من متنفر بودی .. پس چرا دستبد و هنوز دستت میکنی؟))
با شنیدن صدایی لال شدم ...
هادی ؟؟ عزیزم ؟ بیا من اومدم...چرا اینجا اومدی اخه دیوونه...
یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نمیزنه ... چشمامو بستم و باز کردم ... گفتم حتما توهم زدم...
هادی یه قدم سمتم اومد و کنارم ایستاد و گفت : تو برو توی ماشین اومدم ...
حتی نمیخواستم برگردم دختررو ببینم ... حسادت همه وجودمو گرفته بود...
داشتم دق میکردم ...باز سوالای همیشگی اومد تو ذهنم ... چیش از من سر تر بود ؟
چی کم گذاشته بودم ...سرمو بلند کردم با عجز نگاهش کردم ... پس چرا اینجا بود؟ چرا دستبند من دستش بود ...
اروم زیر لب گفتم : من چی کم داشتم ؟ چی کم گذاشتم... ؟
برگشت سمتم ... چشماش پر اشک بود... اما پلک نمیزد ک یه وقت نکنه گریه کرده باشه ... به قول خودش مرد ک گریه نمیکنه ...
نفسشو داد بیرون و گفت :
برای چی هر سه شنبه اینجایی؟
برو دنبال زندگیت رها ... برو ... اشکاش ریخت .. بلاخره گریه کرد...
دستی به وصرتش کشید و گفت : برای همیشه خدافظ ...
و رفت ...
حتی فرصت نداد بگم زندگیه من تویی ک رفتی ... تو از درد من چی میدونی ....
هادی بازم رفت ...
دیگه نتونستم روی پاهام وایسم روی زانو هام خم شدم و هق زدم....
باز من موندم و حسرت داشتن هادیم ...
باز من موندم درد دلم با 2 تا پله ...
 
بالا