ارسال ها
13
لایک ها
27
امتیاز
0
#1
tosie mikonam ino hatman bekhunid chon negareshetuno ta hade ziadi taghir mide

قهرمان های نوجوان زندگی من



نوشته شده توسط رویا زنده بودی



هشت ساله بودم و کتاب جلد آبی ای داشتم که رویش با خط درشت و رنگ زرد نوشته بود: «زندگینامه ی دانشمندان و نویسندگان بزرگ جهان» درست وسط جلد، چهار چهره از دانشمندان و نویسندگان را کنار هم گذاشته بودند. ابن سینا را با آن چانه ی نوک تیز یادم مانده، و پروین اعتصامی را با روسری که بد بسته شده بود. آن دوتای دیگر را یادم نیست، نیوتون بود؟ انیشتین؟ شکسپیر چی؟


کتاب را خریده بودم تا از شر سوالات عذاب آور آخر درس های مان خلاص شوم: آیا زکریای رازی را می شناسید؟ از کودکی ابن سینا چه می دانید؟ سوال ها را باید با مداد قرمز می نوشتیم و جواب شان را با مداد سیاه، حداقل یک بند. جواب های سرسری آدم بزرگ ها کمکی نمی کردند. مخصوصاً وقتی که اخم می کردند، چشم ریز می کردند، چند ثانیه به سقف خیره می شدند و بعد از آن همه تفکر و تعمق درمی آمدند که: "چیزه، دانشمند بوده. یه دانشمند قدیمی. فکر کنم الکل رو کشف کرد. یا نه، صبر کن ببینم، اون ابن سینا نبود؟" یک ابرو بالا می انداختم و کم کم به این نتیجه می رسیدم که آدم بزرگ ها ابداً آن نوابغی که خودشان فکر می کنند، نیستند. اینترنت هم آن روزها موجود بیگانه ای بود و برای همین وقتی چشمم به کتاب جلدآبی افتاد، با احتیاط برش داشتم و ورق زدم و وقتی اسم های آشنا چشم هایم را گرفتند، محکم با دو دست گرفتمش مبادا ناگهان ناپدید شود یا کسی آن را از میان دست هایم بیرون بکشد. این کتاب تمام مشکلات هشت سالگی مرا حل می کرد.
سوال های "بیش تر بدانیم" آخر درس ها دیگر عذاب آور نبودند، فرصت شیرینی بودند برای آن که بروم سراغ کتاب جادویی ام، اسم شان را در فهرست پیدا کنم، آرام ورق بزنم و یک صفحه و گاهی حتی دو صفحه ی تمام از زندگی شان بخوانم. دیگر به جای یکی دو خط که با ترس و لرز و کج و کوله نوشته شده بودند، جواب سوال ها را کامل و خوش خط توی دفترم پاک نویس می کردم و با افتخار، سر کلاس می خواندم. خانم معلم لبخند گرمی می زد و دستش روی کاغذ می چرخید و من با قلبی که می تپید، می دانستم دارد می نویسد "بیست". سرش را که بالا می آورد، به دفترم اشاره می کرد و از همه ی بچه ها می خواست از من یاد بگیرند، بچه ها اخم آلود دست می زدند و من البته که قضیه ی کتاب جادویی را به هیچ کس نمی گفتم.
کم کم چشم های هشت سالگی ام دیگر به اسم ها و آدم های کتاب فارسی مان راضی نمی شدند، کتاب را هر بعدازظهر که آدم بزرگ ها درخروپف خودشان غرق بودند، می زدم زیر بغل و زیر میز و صندلی ای پنهان می شدم، یا گوشه ای از خانه چمباتمه می زدم – به دلایلی نامعلوم فکر می کردم باید این کتاب را پنهانی بخوانم، شاید به خاطر این که جادویی بود – و صفحه به صفحه ی کتاب را می بلعیدم. ریاضی دان ها را از همه بیش تر دوست داشتم، بعد از آن نویسنده ها و گاهی هم شاعرها. دوران کودکی شان را با ولع بیش تری می خواندم – و خیلی زود فهمیدم که از قضا، همه، در سن و سال من "کودکی باهوش و کنجکاو" بوده اند. این دو کلمه را مثل دو تافی شکلاتی زیر زبانم می مکیدم و تمام روز فکر می کردم باید چکار کنم تا باهوش و کنجکاو به نظر برسم. بعدها از یادآوری فکرهای هشت سالگی ام خجالت کشیدم، مخصوصاً از این که با چه دقتی از رفتارهای کودکی دانشمندان و نویسندگان بزرگ جهان تقلید می کردم – مثل پاسکال شکل های هندسی عجیب و غریب و درهم می کشیدم و تظاهر می کردم شبیه ابن سینا، یک سالگی ام را انگار که همین دیروز، به یاد دارم. خجالت می کشیدم چون نمی دانستم آدم بزرگ ها روی این کار هم اسم گذاشته اند: الگویابی.
الگو های هشت سالگی من همه پیرمردها و پیرزن هایی بودند با قیافه های باستانی، کودکی های پر اتفاق و بزرگی های پرشور. بی صبرانه منتظر بودم قد بکشم و زیر چشم هایم گود و دور لب هایم چروک بیفتد، تا بتوانم مواد عجیب اختراع کنم و کتاب هایی بنویسم که نوه ها و نتیجه هایم هم چنان آن ها را بخوانند. بزرگ تر که شدم اتفاق عجیبی افتاد، الگوهایم کم سن و سال تر شدند. حالا دیگر به من نزدیک تر بودند. فروغ فرخزاد را از همه بیش تر دوست داشتم و مصمم بودم شبیه او، تا قبل از بیست و یک سالگی، حداقل یک مجموعه شعر منتشر کرده باشم. این اتفاق، البته که نیفتاد ولی فروغ با سن کم اش الگوی بزرگی بود. مهم تر از همه از او یاد گرفتم که کارهای بزرگ نیاز به سن بالا و چین و چروک صورت ندارند – نیاز به شجاعت دارند و عصیان و پشتکار.
الگوها، یا قهرمان های زندگی من، عوض شدند، سن شان و چروک های صورت شان کم و زیاد شدند، ولی چیز مشترکی که از همه شان یاد گرفتم این بود که تقلید صِرف کافی نیست. من باید حقیقت زندگی آن ها را کشف، و بعد در زندگی خودم اعمال می کردم. آن ها، هر کدام، راه مناسب هدف خودشان را پیدا کرده بودند، و من به جای آن که "راه" را یاد بگیرم، باید "راه یابی" را یاد می گرفتم. چیز دیگری هم یاد گرفتم، چیزی که از فروغ یاد گرفته بودم و حالا، با وجود اینترنت روشن تر شده بود: صبر کردن و انتظار کشیدن، برای آن زمان اسرار آمیز که بالاخره "بزرگ" می شدم، کاری بی معنی بود. شاید اگر چشم هایم را بازتر می کردم، زودتر این حقیقت را می دیدم: این حقیقت که دانشمندها و نویسنده ها همه "کودکانی باهوش و کنجکاو" بوده اند، نه آدم بزرگ های نابغه و کاردان. آن ها صبر نکرده بودند "بزرگ" شوند، آن ها کودکانی بزرگ بودند.
حالا کودکی را پشت سر گذاشته ام، نوجوانی را هم. حالا بیست و یک ساله ام و دنیایم بزرگ شده و شلوغ؛ و مهم تر از آن، عجیب ترین اتفاق ممکن افتاده: حالا قهرمانان زندگی من نه تنها پیر و متعلق به دوران باستان نیستند، بلکه در کمال خجالت، شاید هم در کمال افتخار، همه نوجوان اند و از من کم سن و سال تر. حالا که کتاب های بیش تری خوانده ام و کوچه پسکوچه های اینترنت را یادگرفته ام، حالا که دیگر آن زمان اسرارآمیز فرا رسیده و "بزرگ" شده ام، حالا معنای "بزرگی" واقعی را می فهمم. قهرمان هایم را به ترتیب کشف کردن شان، و به طبع آن، به ترتیب تاثیری که در زندگی ام گذاشته اند می نویسم و از زندگی، و از تاثیرشان می گویم: آنه فرنک، ملاله یوسف زی، تاوی گوینسون و اَدورا اسویتک.
آنه فرنک

آنه را اول بار میان کتاب های الکترونیکی یکی از سی دی های پدرم پیدا کردم. پدرم یک بسته سی دی داشت با انوع و اقسام کتاب هایی که می شد روی کامپیوتر خواند و من از این کار بیزار بودم، چون کتاب را باید پنهان شده زیر صندلی و میز ورق زد، نه روی صفحه ی لپ تاپ با چشم های ریز کرده خواند، مگر نه؟ داشتم با بیزاری و از سر حوصله سررفتگی عنوان کتاب ها را می خواندم که چشمم افتاد به این اسم: «خاطرات یک دختر جوان: آنه فرنک» از سر کنجکاوی و از آن جا که احتمال می دادم با دختر "جوان" همذات پنداری کنم، چند صفحه ی اول کتاب را خواندم. از خاطرخواه هایش نوشته بود، از با دوچرخه مدرسه رفتن نوشته بود و از اسم گذاشتن روی دفترچه خاطراتش. این ها هیچ کدام به من ربطی نداشتند، هیچ وقت هیچ کدام از این کارها را انجام نداده بودم و برایم اهمیتی هم نداشتند، برای همین کتاب را بستم و آنه فرنک با تمام کلماتش به تونل تاریک فراموشی فرستاده شد.
چند سال گذشت و من اسم آنه فرنک را این جا و آن جا می شنیدم، هر وقت اسم هولوکاست می آمد و آلمان نازی، هر وقت اسم وقایع هولناک تاریخی بود، آنه هم بود. هر بار که اسمش را می شنیدم، چراغ کوچکی در مغزم روشن می شد: این اسم را کجا شنیده بودم؟ آخرش دیگر صبرم سر آمد، از اینترنت که دوست جدیدم بود کمک خواستم و چیزی نگذشت که چراغ های مغزم همه با هم روشن شدند. کتاب الکترونیکی البته دوست جدید دیگرم بود، برای همین کتاب خاطراتش را که در هیچ کتابفروشی پیدا نمی شد، دانلود کردم و با چشم های ریز کرده، کمتر از چهل و هشت ساعت تمامش را یک جا خواندم، و کتاب را که بستم خوب می دانستم: من انسان دیگری شده بودم.
خاطرات آنه، خاطرات دو سال پنهان شدن او و خانواده اش در زیر زمین محل کار پدرش، در آمستردام هستند. آنه چهار ساله که بود، با خانواده اش از آلمان به آمستردام آمد چون آن ها یهودی بودند و نازی های آلمان دست از آزار و اذیت شان برنمی داشتند؛ حتی تا آمستردام هم به دنبال شان آمدند، چون جنگ جهانی دوم بود و هیتلر عزمش را جزم کرده بود جهان را از خون ناپاک یهودی ها پاک کند. آنه از سیزده سالگی شروع به نوشتن می کند و به پانزده سالگی می رسد. این دو سال، بیش تر از دو سال بر او می گذرند و او بزرگ می شود، بزرگ تر از هیتلر و ارتش هولناکش. بزرگ شدن او را در کلمه هایش می بینید: دغدغه های او دیگر خاطرخواه ها و هدیه های روزتولدش نیستند. دو سال زندگی مخفیانه به او فرصت فکر می دهد، و این فکر را که هر روز بزرگ می شود و عمیق، به راحتی می توان دید و به همراهش بزرگ شد. آنه می خواست نویسنده باشد، می خواست درس بخواند و بزرگ شود- و در آن موقعیت تنگ و تاریک که یک لحظه هم درش آرامش نبود، با تمام وجودش تلاش کرد و تا آخرین لحظه امیدوار ماند. آنه فرنک در آن مخفیگاه تاریک، و در مخفیگاه تاریک بزرگ تری که اسمش دنیاست، نقطه ی روشنی است که هم چنان و همیشه می درخشد.
ملاله یوسف زی

ملاله پیدا کردنی و کشف کردنی نبود. اسمش همه جا بود. خبر حمله ی طالبان به اتوبوس مدرسه ای که او را حمل می کرد، مثل بمب در تمام دنیا منفجر شد. هیچ کس باور نمی کرد طالبان بتوانند گلوله ای را در سر دختربچه ای چهارده ساله جا بگذارند، حتی خودش هم تا آخرین لحظه باور نداشت- ولی این درست همان اتفاقی بود که افتاد.
فکر او تمام ذهن مرا پر کرده بود، و اخبارش را تقریباً لحظه به لحظه دنبال می کردم که یک روز سردبیر مجله ی عروسک سخنگو زنگ زد و به من گفت که یک کار اضطراری دارند، آیا می توانم برای شان کاری کنم؟ من ابداً نمی دانستم حدس بزنم کار اضطراری چه می تواند باشد و در ضمن امتحان های میان ترم ام تازه شروع شده بودند، برای همین نفسم را حبس کردم تا بفهمم موضوع از چه قرار است. وقتی خانم سردبیر ازم پرسید که اسم ملاله را شنیده ام یا نه، نفسم آزاد شد و تقریباً جیغ کشیدم که بله، شنیده ام. خوشحال بودم که بالاخره یک نفر، یک مجله، یک رسانه در ایران به ملاله توجه کرده و وقتی گفتند که آیا حاضرم پرونده ای روی ملاله کار کنم، گفتم که با کمال میل، البته، و هنوز گوشی را نگذاشته بودم که رفتم سراغ تمام مطالبی که از او جمع کرده بودم، اما آن وقت، هنوز نمی دانستم باید چکار کنم. ملاله که نویسنده نبود پرونده داشته باشد، سخنرانی نداشت، مصاحبه نداشت، هیچ جا از زندگی اش چیزی ننوشته بود، نوشته بود؟
البته که داشت، البته که بود. ملاله هم، مثل تمام کسانی که چندین سال پیش زندگی های شان را از بر کرده بودم، "کودکی باهوش و کنجکاو" بود و حتی جرئت کرده بود پایش را فراتر از هوش معمولی برای شرکت کردن در یک مسابقه ی علمی، یا کنجکاوی کودکانه برای جواب دادن به یکی از سوال های کتاب درسی بگذارد: او می خواست جهان را تغییر دهد. ملاله نویسنده هم بود، و جرئت کرده بود در آن وضعیت خفقان آور برای بی بی سی خاطرات روزانه اش را بنویسد و از زندگی زیر سلطه ی طالبان حرف بزند. خاطرات او ساده و شیرین اند، ترسناک اند و واقعی. نوشتن خاطرات نقطه ی شروع فعالیت های او بود، چون قدرت کلمات را یاد گرفت. فهمید که در یازده سالگی، و با استفاده از کلمات، می تواند کاری کند که طالبان با آن تاریخ طویل شان هنوز در تقلای انجام آن اند. او چشم های دنیا را باز کرد. چشم های خودش را هم.
تاوی گوینسن


حالا از فضای تاریک طالبان و هیتلر خارج شده ایم و می توانیم کمی نفس راحت بکشیم. نگران نباشید، تاوی ربطی به جنگ و جنایت ندارد. تاوی زنده است و نفس می کشد و هیچ گلوله ای تا به حال حتی از بیخ گوشش هم رد نشده. او، در عوض، به مُد و لباس و رنگ و کلمه ربط دارد. تاوی گوینسن را از وبسایت تد پیدا کردم. (اگر به دنبال قهرمان و الگو می گردید، تد شروع بسیار خوبی است!) یک سخنرانی هفت دقیقه ای، و یک دختر ریزنقش پانزده ساله را تصور کنید که فکرهای زیادی را در سرتان تغییر دهد. این معجزه ی تد بود و معجزه ی تاوی.
سوالی بود که ذهن تاوی نوجوان را همیشه به خودش مشغول می کرد: یک زن قوی و مستقل چه خصوصیتی دارد؟ اصلاً چه طور زنی را می توان گفت زن قوی؟ فیلم ها و سریال های عامه پسند البته هیچ کمکی نمی کردند، "زن گربه ای" و "زن شگفت انگیز" همه تصویرهایی تک بعدی و غیرواقعی از زنان ارائه می دادند. تاوی منتظر نماند بزرگ شود، منتظر نماند آدم بزرگ ها جواب سوالش را در کادوی صورتی رنگی بپیچند، روبان بزنند و تجویلش دهند، او تصمیم گرفت خودش جوابش را پیدا کند؛ خودش، به همراه تمام کسانی که در موقعیت گیج کننده ی او گرفتار بودند – موقعیتی که رسانه ها مدام تصویری خلاف واقعیت اطراف را نمایش می دادند و جامعه مدام تعریف های متناقضی از دختر بودن تحویل شان می داد. این بود که تاوی وبسایتی درست کرد که هم برای خودش بود و هم برای تمام دختران هم سن و سالش، و قرار نبود این وبسایت تکرار حرف های بزرگ تر ها یا رسانه ها باشد، مطالب آن را دختران نوجوانی می نوشتند که درست مثل تاوی، در میانه ی فرآیند هویت یابی قرار داشتند و البته، دارند.
قبل تر از آن هم، وقتی یازده ساله بود، تاوی وب سایت مد خودش را درست کرده بود، لباس ها و مدل موهای ابداعی خودش را در آن وب سایت به نمایش می گذاشت و به زودی طرفداران، و البته منتقدان زیادی پیدا کرد. او هم مثل ملاله از یازده سالگی شروع کرد، و می بینید که مهم نیست هدف تان مبارزه برای تحصیل دختران باشد، یا مبارزه برای پیدا کردن مد لباس موردعلاقه ی خود، پوشیدن آن و اهمیت ندادن به حرف های دیگران – مهم شجاعت است، عصیان و پشتکار؛ خصوصیات مشترک فروغ ایرانی، ملاله ی پاکستانی و تاوی آمریکایی.
ادورا اسویتک


ادورا هم ربطی به فضاهای سیاه و خفقان آور ندارد، و با فکر کردن به او می توان نفس راحتی کشید – البته اگر اهل حسادت نباشید. ادورا خواندن کتاب های بلند را از سه سال و نیمگی شروع کرد، یعنی کاری که بیش تر مردم در ده سالگی می کنند، گاهی دوازده سالگی، گاهی پنجاه سالگی– گاهی هم هرگز نمی کنند. ادورا پنج ساله که بود هر روزش به داستان کوتاه نوشتن می گذشت و تا هفت سالگی بیش تر از تمام کتاب هایی که خوانده بود، کلمه نوشته بود. ادورای هفت ساله یک روز نگاهی به داستان های خودش انداخت و نگاهی به داستان های جن و پری و "به خوبی و خوشی زندگی کردند"ی که برای هفت ساله ها منتشر می شد، و تصمیم گرفت کتابی چاپ کند. این کار البته اصلاً آسان نبود چون بیش تر ناشران با دیدن او یا می خندیدند و یا ابرو بالا می انداختند، و هیچ کدام شان به فکر چاپ کردن کتاب او نمی افتاد. ادورا اما خودش را جدی گرفته بود، او خودش را نویسنده می دانست و هیچ چیز را مانع راهش نمی دید. برای همین کتابش را چاپ کرد، و قضیه به همین جا ختم نشد، او می خواست لذت خواندن و نوشتن را با تمام بچه های دنیا شریک شود. برای همین هر روز به مدرسه های مختلف سر می زد و بچه ها را به داستان خواندن و داستان نوشتن تشویق می کرد، و چون می خواست با تمام دنیا ارتباط داشته باشد، ویدئو می ساخت و در یوتیوب منتشر می کرد (هنوز هم می توانید ویدئوهای او را پیدا کنید: دختر هفت ساله ی پولیور رنگی پوشیده ای که با اعتماد به نفس رو به دوربین حرف می زند و نویسندگی خلاق تدریس می کند. راستش را بخواهید، اعتراف به این حقیقت که از همین ویدئوهای هفت سالگی او چیزهای زیادی در مورد نوشتن یاد گرفتم، همان قدر خجالت آور است که خوشحال کننده.)
ادورا را هم وبسایت تد به من معرفی کرد، و سخنرانی دوازده سالگی او در این وبسایت هنوز هم یکی از پربازدیدترین و جالب ترین سخنرانی های تاریخ تد است. ادورا ممکن است استعدادی فراتر از معمول داشته باشد، اما این پای فشاری او بر این استعداد است، شجاعت او و اعتمادی که به خودش و سن کمش دارد، که متمایزش می کند.

می بینید؟ درست مثل کتاب آبی رنگ جادویی هشت سالگی ام، چهار چهره را کنار هم چیدم. چهار چهره که هیچ باستانی نیستند و نه ریش دارند و چروک، بلکه جوان اند و پر شور و زیبا. آرزو می کنم زودتر آن ها را می شناختم، یا خودم در کودکی شجاعت آن ها را داشتم، اما دست کم حالا می توانم معرفی شان کنم و خصوصیت مشترک شان را به همه نشان دهم: بزرگ شدن دیگر یکی از پیش نیازهای رسیدن به خواسته ها و آرزوها نیست. دیگر سوال "وقتی بزرگ شدی می خواهی چه کاری شوی؟" سوال بیهوده و خنده داری است. چرا باید بزرگ شد، چرا باید منتظر گودهای زیر چشم و چروک های دور لب ماند و بعد کاری کرد، مگر ذهن کنجکاو کودکی، بهترین مکان برای شروع نیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
بالا