*biology*

New Member
ارسال ها
155
لایک ها
519
امتیاز
0
#41
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

ای بابااااااااااااا.:mad:
من که نمیگم لیسانس پزشکی داره. نمیشه که.
تا دکترا باید 7 سال بخونه.
لیسانس پزشکی نداریم. خوب این چهارسال خونده چی بگه؟ میگه لیسانس.:21::21:
حالا اشتباه کرده یه چیزی نوشته. دانشجوی پزشکی بوده جو گیر شده.:173:
 

Aref

New Member
ارسال ها
1,262
لایک ها
1,008
امتیاز
0
#42
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

می‌گویند شخصی سر كلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله را كه روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت كرد و بخیال اینكه استاد آنها رابه عنوان تكلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فكر كرد. هیچیك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام یكی را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلی مبهوت شد، زیرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.:97::97::97::97:
خیلی دوست دارم اون دو تا مساله و اثبات رو ببینم. (اگر وجود خارجی داشته باشه و داستان زاییده تخیل نویسنده نباشه.)
 

math

New Member
ارسال ها
1,129
لایک ها
1,096
امتیاز
0
#43
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

مقام از خود ممنون:
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود می بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sima98

New Member
ارسال ها
95
لایک ها
39
امتیاز
0
#44
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

خیلی دوست دارم اون دو تا مساله و اثبات رو ببینم. (اگر وجود خارجی داشته باشه و داستان زاییده تخیل نویسنده نباشه.)
معلومه که زاییده ی تخیل هستش.

مگه مسایل غیر قابل حل اثبات نشدن که نمیشه حلشون کرد؟؟;)
 

*biology*

New Member
ارسال ها
155
لایک ها
519
امتیاز
0
#45
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

منظور استاد این بوده که سخته.:)
 

*biology*

New Member
ارسال ها
155
لایک ها
519
امتیاز
0
#47
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

خب میشه صورت اون سوال سخت رو بزارید؟
این داستانو من ننوشتم . و نمیدونم که کی نوشته.:)
بهتره به جای این حرفا به نتیجه ی داستان توجه کنین.:)
 

Aref

New Member
ارسال ها
1,262
لایک ها
1,008
امتیاز
0
#48
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

این داستانو من ننوشتم . و نمیدونم که کی نوشته.:)
بهتره به جای این حرفا به نتیجه ی داستان توجه کنین.:)
من نسخه ی وزنه برداری(!) این داستان رو هم شنیده بودم. اینه یارو رکورد میزنه ولی نمی دونسته وزنه سنگینه و از این حرفا.
خیلی فرق می کنه واقعیت با این داستان ها.
 

*biology*

New Member
ارسال ها
155
لایک ها
519
امتیاز
0
#49
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

یه بار یکی از دوستانم این داستانو گذاشته بودن . ولی نمیدونم چرا همه به اینی که من نوشتم گیر میدن.:)
من نمیدونم واقعیع یا نه . چون من نویسنده اش نیستم.:)
 

sa1378

New Member
ارسال ها
1,403
لایک ها
1,077
امتیاز
0
#50
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

یه بار یکی از دوستانم این داستانو گذاشته بودن . ولی نمیدونم چرا همه به اینی که من نوشتم گیر میدن.:)
من نمیدونم واقعیع یا نه . چون من نویسنده اش نیستم.:)
باز خوبه برا تورو گیر میدن
منو پستامو اصلا نگاه نمیکنن نمیدونم چرا؟
 

sima98

New Member
ارسال ها
95
لایک ها
39
امتیاز
0
#51
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

من نسخه ی وزنه برداری(!) این داستان رو هم شنیده بودم. اینه یارو رکورد میزنه ولی نمی دونسته وزنه سنگینه و از این حرفا.
خیلی فرق می کنه واقعیت با این داستان ها.
استاد
از واقعیت ها کمتر یه متن ادبی بدست میاد.
حقیقته برای ما(حداقل من) تلخه(نمی دونم چرا؟؟؟)
مثلا اگه من بخوابم
معلم میدازه بیرون
تا
حل مسئله ای که اثبات شده غیر قابل حله!:(
 

math

New Member
ارسال ها
1,129
لایک ها
1,096
امتیاز
0
#52
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

اینم یه داستان اموزنده :


در بيمارستانی دو مرد بیمار در يک اتاق بستری بودند.يکی از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روی تختش بنشيند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با يکديگر صحبت می کردند. از همسر. خانواده . خانه . سربازی يا تعطيلاتشان با هم حرف می زدند.هر روز بعد از ظهر بيماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چيزهايی که بيرون از پنجره می ديد برای هم اتاقيش توصيف می کرد.بيمارديگردرمدت اين يک ساعت.باشنيدن حال وهوای دنيای بيرون.روحی تازه
می گرفت.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.اين پارک درياچه زيبايی داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا می کردند و کودکان با قايقهای تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره ی زيبايی به آنجا بخشيده بودند و تصويری زيبا از شهر در افق دور دست ديده می شد.مرد ديگر نمی توانست آنها را ببيند. چشمانش را می بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.يک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب و در کمال آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.مرد ديگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را برايشانجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد, اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد. حالا او ميتوانست زيباييهای بيرون پنجره را با چشمان خودش ببيند. هنگامی که از پنجره به بيرون نگاه کرد .با کمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد.مرد پرستار را صدا زد و از او پرسيد : چه چيزی هم اتاقيش را وادار می کرده تا چنين مناظر دل انگيزی را برای او توصيف کند ؟پرستار پاسخ داد : شايد او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتی نمی توانست آن ديوار را ببيند
 

sa1378

New Member
ارسال ها
1,403
لایک ها
1,077
امتیاز
0
#53
پاسخ : یه داستان خیلی قشنگ

لطفا داستانایی که احساس میکنید معروفن رو نزارین
 
بالا