سلام
قبلا قول داده بودم كه اثبات كامل روح را بزارم ولي راستش به قولم عمل نكردم اما يه مطالبى را تو نت گير آوردم كه بد نيست خوبه
ولي قبلش نكاتى چند:
١-اگه به جايي ميخواين اشكال وارد كنين عينشو بيارين و بعد حرفتونو بزنيد
٢-بعضياش نثر سخت و فلسفى داره اول روش فك كنين اگه نفهميدين بگين تا توضيح بيشتر بدم
٣-خواهشا تعصبو بزاريد كنار و منطقي برخورد كنين چون از قرار معلوم بعضى از دوستان نميخوان يه چيزايى رو قبول كنن
٤-سعى كنيد مثل من اسپم ندين:4::4::4:
بخش اول:
حال اگر كسى بپرسد كه از چه راهى مىتوان وجود روح را اثبات كرد، جواب اين است كه صرف نظر از تعبد، اثبات وجود روح از سه راه ممكن است:
1) راه عقلى كه همان راه فلسفى براى اثبات وجود و تجرد روح است. مىدانيد كه فيلسوفان الهى در اين زمينه بحثهاى بسيار گستردهاى را مطرح كردهاند بيش از ده برهان فلسفى براى اثبات روح و تجرد آن اقامه شده است كه به عنوان نمونه مىتوان از برهان درك كليات، امتناع انطباع كبير در صغير، رؤياهاى صادقه، احضار ارواح و خوابهاى مغناطيسى نام برد. اينكه آيا اين مباحث و براهين قابل مناقشه و بحث هستند يا نه مسأله ديگرى است، ولى بعضى از براهين آن بسيار متقن و قابل استنادند. اگر بخواهيم مباحث فلسفى وجود و تجرد روح را عنوان كنيم، خود به گفتارى مستقل و گسترده نيازمند است لذا از توضيح آن صرف نظر مىكنيم و علاقمندان را به كتب فلسفى مربوط ارجاع مىدهيم.1
2) راه ديگر براى اثبات وجود روح، تجربه درونى يا شهودى است؛ يعنى اينكه اگر انسان تلاش كند، «خود» را «مى يابد». فرق است بين اينكه مثلاً ما بدانيم پديدهاى به نام ترس، محبت يا عشق در روان انسان وجود دارد با اينكه عشق، محبت، ترس و... را تجربه كنيم و آن را «بيابيم». «دانستن» اينكه اينها وجود دارند، علم حصولى است اما «يافتن» آنها علم حضورى است. ما به وسيله علم حصولى هم اثبات مىكنيم كه پديده هاى از قبيل عشق و ترس و... وجود دارد اما با اين تفاوت كه اولا، اغلب از راه آثار به آنها پى مىبريم؛ مثلاً از كيفيت رفتار مجنون با ليلى يا خسرو با شيرين مىتوان فهميد كه «عشق» وجود دارد ثانياً، پس از اثبات، تنها صورت آن پديده در ما وجود دارد، نه واقعيت آن، اما در علم حضورى واقعيت آن پيش ما حاضر است؛ به تعبير ديگر، وجود عشق را «مى يابيم»، نه اينكه فقط از وجود آن آگاه باشيم.
كسى كه تجربه درونى را يكى از راههاى شناخت مىداند، مدعى است كه روح و خواص روح را مىشود «يافت»، نه تنها از راه استدلال مىتوان پى برد، بلكه از آنجا كه همه ما اين شهود را داريم، مىتوانيم آن را بيابيم. البته اين «شهود» در همه قوى نيست، اما با تلاش و جديت مىتوان اين «شهود» را قوى كرد و خود را به مرحله آگاهى رساند، ولى آگاهى كامل به روح، فقط از طريق سير و سلوك عرفانى ممكن است. كسانى كه با همت و جديت و تلاش، مراحل سير و سلوك را طى كرده اند، توانستهاند به مرحله «شهود» حقيقت روح برسند و اين شهود خود آثارى داشته است كه جاى اشاره به آنها نيست، ولى همين قدر بدانيد كه درك آن مرحله،
بسيار مسرت انگيز و زمينهاى براى ايجاد معرفت به مراتب عالى توحيد است، زيرا «من عرف نفسه فقد عرف ربه»(خودشناسى مقدمه خداشناسى است). شهود حقيقت نفس، موجب شهود خداوند است.
به هر حال، رسيدن به آن مرحله بسيار ارزشمند است و جا دارد كه انسان سالها زحمت بكشد و مراحل سير و سلوك عرفانى را طى كند تا اينكه حقيقت براى او كشف شود و آن را دريابد، ولى مرتبه ضعيف شهود در همه آدميان وجود دارد كه با دقت، همت و تمركز مىتوان آن را درك كرد.
برهان هواى طلق
يكى از استدلالهاى ابوعلى سينا در كتاب «شفا» براى اثبات روح و تجرد آن برهان «هواى طَلق» است.
حاصل گفته او چنين است: اگر انسان در محيطى باشد كه اشياء خارجى توجه او را جلب نكند و موقعيت بدن وى هم به گونهاى نباشد كه موجب توجه به بدن شود؛ يعنى گرسنگى، تشنگى، سرما، گرما و درد او را رنج ندهد و هوا نيز كاملا آرام باشد به گونهاى كه وزش باد هم توجه او را جلب نكند، در چنين موقعيتى كه به هيچ امر خارجى توجه ندارد، نفس خود را مىيابد در حالى كه هيچ يك از اندامهاى بدن را نمىيابد و اين دليل بر آن است كه نفس، غير از بدن مادى است زيرا اگر يكى بودند با هم درك مىشدند يا هيچ يك درك نمىشدند. درك شدن يكى و درك نشدن ديگرى، نشانه تغاير اين دو است. فرض اين است كه نورى نيست كه بتابد و چشم آن را ببيند، اصلا چشم بسته است. گوش هم صدايى را درك نمىكند و ساير حواس هم درك ندارند، هوا نيز آنقدر متعادل است كه انسان احساس سرما و گرما نمىكند، در چنين حالتى كه هيچ حسى كار نمىكند، آدمى خودش را درك مىكند و «مى يابد» كه «خودش» هست. درك مىكند كه اميدى دارد، عشقى دارد، ترسى دارد، نگرانى دارد، آرامشى دارد و... اينها را در خود مىيابد و مىبيند كه هست، پس معلوم مىشود كه «خود انسان» غير از چيزى است كه حواس آن را درك مىكند. اگر «خود انسان» همين بدن بود، درك آن فقط با ديدن يا لمس كردن ممكن بود، اما در شرايطى كه هيچ حسى كار نمىكند، نه چشم مىبيند، نه گوش مىشنود و نه ... در عين حال «خود» را مىيابد، اين نشان مىدهد كه حقيقت انسان كه همان «روح» است، چيزى است كه با حس درك نمىشود. حس، فقط بدن را درك مىكند و بدن غير از آن حقيقت است. حال ممكن است كسى از اين استدلال به عنوان برهانى استفاده كند بر اينكه آنچه را «مى يابيم» با چيزى كه آن را نمىيابيم متفاوت است، زيرا چيزى را كه «مى يابيم» غير مادى است و شناخت ما به ماديات فقط از طريق علم حصولى صورت مىگيرد نه علم حضورى. ولى عمده سخن اين است كه آدمى در چنين وضعيتى حالت ادراك شهودى را (هر چند به صورت ضعيف) تجربه مىكند و به وجود روح خويش پى مىبرد و مىيابد كه روح غير از بدن است.
بالاتر از اين، كسانى كه مراتب سير و سلوك عرفانى را طى كنند، بدن براى آنها حكم لباسى را پيدا مىكند كه مىتوانند آن را خلع كنند؛ يعنى «خود» را از بدن خارج كنند و جدايى «بدن» از «خود» را مشاهده كنند، در حالى كه «خود» اراده و فعاليت دارند، بدن را كه جداى از «خود» است نظاره مىكنند. اين حالت را «مرگ اختيارى» مىنامند. اگر وجود چنين حالتى را ولو براى يك نفر (كه طبق نقلهاى مطمئن اتفاق افتاده است) ممكن دانستيم جاى هيچ گونه شك و شبههاى باقى نخواهد گذارد.
3) آثار روح. راه ديگر براى اثبات روح، آثارى است كه بر وجود روح مترتب مىشود. شخصى خوابى را مىبيند و در خواب كسى مطلبى را مىگويد كه اصلا در ذهن او نبوده است، وقتى كه بيدار مىشود و تحقيق مىكند مىبيند كه دقيقاًهمين گونه است يا كسانى گمشدهاى داشتهاند و مدتها به دنبال آن مىگشتهاند ولى موفق به پيدا كردن او نشده اند، اما در خواب نشانى آن گمشده را گرفته و آن را پيدا كردهاند يا اينكه كسى در خواب به شما چيزى را مىگويد و بعد از گذشتِ مثلاً بيست سال آن خواب تحقق پيدا مىكند. آيا اين فعل و انفعالات مربوط به ماده است؟ اصلا موضوعاتى از اين قبيل نمىتواند آثار ماده باشد. مجموعه اينها زمينه را براى استدلال عقلى آماده مىكند و در واقع يك برهان تلفيقى از مقدمات حسى به ضميمه كبريات عقلى را بدست مىدهد و نتيجهاش اين است كه روح، امرى مادى نيست. بگذريم از اينكه همه موضوعاتى كه در مورد احضار روح گفته مىشود واقعيت ندارد، بلكه مواردى از آنها تلقين و اغفال ديگران است، ولى مواردى هم هست كه كاملا به واقعيت پيوسته است؛ يعنى، كسانى هستند كه روحى را احضار و با آن صحبت مىكنند، مسأله مىپرسند و جواب لازم را دريافت مىكنند.
نمونهاى از احضار روح
يادم مىآيد زمانى كه بازار مباحث ماركسيسم و ماترياليسم داغ بود، در جلسهاى داستانى را نقل كردم كه: مرحوم آقاى «الهى»، برادر مرحوم علامه طباطبايى رضوان الله تعالى عليهما، كه ايشان هم فيلسوف برجستهاى بودند، در تبريز از شخصى كه احتمالا هنوز هم زنده است و در كار احضار روح دستى دارد، درخواست كرده بودند كه روح پدرشان را احضار كند، بعد از اينكه روح پدر حاضر شد، از او سؤالاتى كرده بودند از جمله پرسيده بودند: كه «آيا از ما راضى هستيد؟» پدر در جواب فرموده بود كه من از شما راضى ام، اما حق اين بود كه «محمدحسين» ـ مقصود مرحوم علامه طباطبايى صاحب تفسير «الميزان» است ـ ما را در ثواب تفسير «الميزان» شريك مىكرد. بعد از اينكه اين سخن به گوش مرحوم علامه مى رسد كه پدر از او گله كرده كه چرا او را در ثواب تفسير الميزان شريك نكرده است، ايشان به گريه افتاده و گفته بودند: خدايا! كار من از روى بخل نبوده است، بلكه من مطمئن نبودم كه اين كار ثوابى داشته باشد. حال كه چنين است پس نصفى از ثواب تفسير را به روح پدر و نصف ديگر را به روح مادرم هديه كردم. بعد از اين جريان، بار ديگر وقتى كه روح پدر احضار مىشود و از او مىپرسند كه آيا راضى شده است، جواب مىدهد: «بله ثواب ما رسيد». چند روزى بعد از نقل اين داستان آقايى آمد، بعد از تواضع و احترام فراوان، دست مرا بوسيد و گفت: شما با نقل اين داستان مرا از شبهات اعتقادى و مشكلاتى كه سالها از آنها رنج مىبردم نجات داديد و همه چيز براى من حل شد و افزود: بعد از اينكه شما داستان را نقل كرديد، بنده جستجو كردم و به واقعيت و صداقت آن پى بردم؛ حالا مىفهمم كه وجود آدمى منحصر به ماده نيست. وجود روح، حقيقى است و قيامت و حساب و كتابى در كار است. در هر صورت خوابهاى صادق و احضار ارواح و ... مىتواند زمينه هاى استدلال عقلى را فراهم كند، پس استفاده از تجربه هاى حسى و از آثار آنها هم راه ديگرى براى پى بردن به وجود روح مجرد آدمى است.
آيات قرآن، دليلى ديگر بر اثبات روح
حال، سخن اصلى اين است كه نظر قرآن در مورد روح انسان چيست. دانستن اين موضوع براى مسلمانان از آن جهت مهم است كه قرآن كتاب آسمانى آنهاست و آياتش براى آنها حجت است و براى غيرمسلمانان نيز از اين جهت اهميت دارد كه نظر قرآن را در اين مورد مىدانند و به اعتقاد مسلمين در مورد روح پى مىبرند.
آيات قرآن مجيد به روشنى بر اين واقعيت دلالت دارد كه حقيقت انسان، روح اوست و ويژگيهاى روح با بدن يا مغز انسان تفاوت دارد.
در اين زمينه آيات بسيارى داريم كه درباره حقيقت و روح انسان سخن مىگويد , اما براى جلوگيرى از گسترش بحث، فقط يكى از آيات را مطرح مىكنيم و نتيجه آن را مورد توجه قرار مىدهيم.
در سوره سجده، از آيه هفتم تا پانزدهم مىفرمايد:
«الَّذِى أَحْسَنَ كُلَّ شىء خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الاِنسَـنِ مِنْ طِين* ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلَـلَة مِّن مَّآء مَّهِين* ثُمَّ سَوَّيهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِن رُّوحِهِ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ والأَبْصَـرَ والأَفْئِدَةَ قَلِيلا مَّا تَشْكُرُون* وَ قَالُواْ ءَِاِذَا ضَلَلْنَا فِى الأَرْضِ أَءِنَّا لَفِى خَلْق جَدِيدِ بَلْ هُم بِلِقَآءِ رَبِّهِمْ كَـفِرُونَ* قُلْ يَتَوَفّيكم مَّلَكُ الْمَوْتِ الَّذِى وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلَى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ*»
«خداى متعال كسى است كه هر چيزى را زيبا، خوب و نيك آفريد و آفرينش انسان را از گِل آغاز كرد. نسل انسان را از آبى فرومايه قرار داد و بعد از خلقت انسان از روح خودش ـ روحى كه منسوب به خداست ـ در او دميد.» همانگونه كه ملاحظه مىفرمائيد در آيه مباركه، قبل از دميدن روح در انسان، ضمير غايب را به كار مىبرد اما بعد از آنكه روحى در او دميده شد انسان مخاطب قرار مىگيرد كه: «و جعل لكم السمع والابصار والافئدة قليلا ما تشكرون»، «براى شما چشم و گوش و دلها قرار داديم، گروه اندكى از شما سپاسگزاريد.» بعد مىفرمايد: «و قالوا ءاذا ضللنا فى الارض ءانا لفى خلق جديد» «كافران گفتند: وقتى ما در زمين گم شديم؛ يعنى بدن ما متلاشى شد، اجزاء آن پخش شد (و ديگر معلوم نبود كه كدام ذره متعلق به چه كسى است.)، دوباره آفرينشى نو خواهيم داشت؟!». از روى تعجب مىپرسيدند كه چطور مىشود، آدمى كه ذرات بدن او در خاك زمين گم شده و نابود شده است، دوباره زنده شود، اما خداوند در جواب آنها مىفرمايد: «قل يتوفيكم ملك الموت الذى وُكِّلِ بكم ثم الى ربكم تُرجعون» «اى پيغمبر به آنها بگو، فرشته مرگ، شما را دريافت مىكند (يعنى گم نمىشويد) و بار ديگر به سوى پروردگارتان بازگردانده مىشويد».
از مجموع نكته هاى موجود در اين آيات، بر دو نكته تأكيد مىكنيم: نكته اول، قرآن تصريح مىكند: غير از بدنى كه ابتدا از گِل آفريده شده است چيز ديگرى نيز به آن اضافه شده است كه «روح» ناميده مىشود، پس آدمى غير از آفرينش مادى، داراى روح الهى نيز هست.
نكته دوم: اين است كه برخلاف جسم، روح گم نمىشود، بلكه هنگام مرگ روح او گرفته مىشود، در جايگاه امنى محفوظ مىماند تا به سوى خدا بازگردد.
پس اولا، وجود انسان منحصر به ماده نيست، بلكه روح هم دارد ثانياً روح بعد از مرگ بدن باقى مىماند و انسانيت انسان به همان روح اوست. اگر تنها بدن بود جا نداشت كه قرآن بگويد: «ثم سوّيه و نفخ فيه من روحه» بلكه بايد بفرمايد كه انسان را از گل و نطفه آفريد. ابتدا مىفرمايد: «ما روح را در او دميديم» و بعد از آن است كه مىگويد، چشم و گوش و دلها براى شما قرار داديم؛ يعنى، چشم و گوش و دلها مترتب بر نفخ روح است. ممكن است چشم و اندام آن سالم باشد، ولى تا روح نباشد، بينايى ندارد. ممكن است اندام گوش سالم باشد، اما اگر روح نباشد، نمىشنود. آدمى كه از دنيا مىرود اندام گوشش تغيير نمىكند، هر كسى كه مىميرد، ضرورتاً اعضاى شنيدارى، پرده صماخ و ساير دستگاهها و سلولهاى عصبى گوش او تغيير نمىكند در عين حال صدايى را نمىشنود. تمامى اينها مترتب بر وجود روح است. بالاتر از اين، تعقل و درك و احساس و... كار بدن نيست. به اين دليل كه بعد از مرگ آدمى، تمامى بدن سالم است، ولى هيچ يك از اين كارها را نمىتواند انجام دهد، چون ارتباط روح با بدن قطع شده است.
دلالت آيه «توفّى» بر اصل وجود و بقاى روح
آيه مباركه «الله يتوفى الانفس حين موتها ...» هم اصل روح و هم بقاى آن را اثبات مىكند؛ علاوه بر اينها بر نسبت داشتن «روح» به خدا تصريح مىكند. بيان آيه اين نيست كه من انسان را از نطفه يا گِلِ خودم آفريدم، با اينكه اينها هم از آن خدايند، بلكه مىفرمايد: «و نفخت فيه من روحى ...» از روح «خودم» در او دميدم. البته اين گفته به اين معنا نيست كه خدا روحى دارد و بخشى از آن را در انسان دميده است، بلكه در اصطلاح اُدَبا اين اضافه، اضافه تشريفيه است. وقتى كه مىگوييم، كعبه خانه خداست معنايش اين نيست كه خدا در آنجا سكونت دارد، بلكه به اين معناست كه اين خانه به دليل شرافتش منسوب به خداست. انتساب روح به خدا به همين معناست. پس از اين آيه به خوبى استفاده مىكنيم كه انسان داراى روحى بسيار ارزشمند و شريف است كه منسوب به خداى متعال است و منشأ ادراكات، هويت و شرافت انسانى، روح اوست. براى تأييد اين برداشت، از آيات ديگرى هم كه در داستان خلقت حضرت آدم وجود دارد مىتوان استفاده كرد؛ مثلاً، به ملائكه خطاب مىشود: وقتى كه در بشر از روح «خودم» دميدم بر او سجده كنيد. آيات متعددى در اين زمينه وجود دارد: در سوره بقره، حِجر و صاد با اندكى تفاوت در تعبير آمده است كه «اِنّى خالقٌ بَشراً مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَاء مَّسْنُون» به فرشتگان گفتيم كه من از گِل و لاىْ مخلوقى خواهم آفريد، وقتى كه از روح «خودم» در او دميدم بر او سجده كنيد. ملاك سجده فرشتگان، در مقابل حضرت آدم، روح الهى اوست كه موجب مىشود فرشتگان، در مقابل او خضوع كنند، به خاك بيفتند و سجده كنند. اين موضوع هم مؤيد اين است كه اضافه روح به خدا، دلالت بر تشريف دارد و اين شرافت را به انسان مىدهد كه فرشتگان الهى در مقابلش سجده كنند.
هر جا كه صحبت از نفخ «روح» در انسان است، با تعبيراتى از قبيل «روحى» «روحه» و «روحنا» به خدا نسبت داده شده است. از اين آيات به خوبى درك مىكنيم كه حقيقتى به نام روح، در انسان وجود دارد كه شرط «انسان بودن» اوست.
در مقابل شبهه منكرين معاد كه مىگفتند: وقتى در زمين گم شديم، چگونه زنده مىشويم، خداى متعال مىفرمايد كه شما گم نمىشويد. «... قل «يتوفيكم» ملك الموت ...». «شما» محفوظ هستيد. «بدن» شماست كه گم مىشود. فرشته مرگ، روح شما را مىگيرد و تا روز قيامت محفوظ خواهيد ماند. از اين آيات، به خوبى روشن مى شود كه شرافت انسان به روح خدايى اوست. روح است كه موجب مىشود انسان مسجود ملائكه قرار گيرد.
بخش دوم:
به این مثال دقت کنید:
انسانی به نام محمد را در نظر بگیرد که چندین سال پیش متولد شده است
و دوران بسیاری از جمله:
نوزادی،
کودکی،
نونهال،
نوجوان،
جوان،
مرد،
میانسال
و............را پشت سر می گذارد و طی این چندین سال
اندام و بدن او رشد کرده است
غذا خورده است،
بر اثر بیماری ضعیف شده است،
بی هوش شده است،
و............
حال کدام یک از اینها محمد است ؟؟
محمد نوزاد؟؟
محمدنوجوان؟؟
محمد جوان؟؟
محمد لاغر؟؟
محمد مرد؟
محمد بیمار؟
و...................؟؟؟؟؟؟؟
جواب شما مشخص است همه اینها محمد است
چرا به همه اینها محمد می گوییم در صورتی که این همه تغییر و تحول در او وجود داد؟؟
یا خود ایشان خودش را محمد می داند و از خود تعبیر به (من) می کند (منی) که تمام دوران زندگی او را دربرمی گیرد
پس این منیت و من بودن همان روح انسان است که غیر از جسم ومادیاتی است که انسان با ان سر وکار دارد و می بیند و می شوند و می خورد و......
باز به ان مثال دقت کنید:
انسانی با خود می گوید
من می خورم
من می شنوم
من می روم
من می بینم
و..............
همه ما می دانیم که هر کدام از این افعال مستقل از یکدیگر اند و دیگری نمی تواند کار ان یکی را بکند مثلا:
چشم نمی تواند بخورد
یا کوش نمی تواند راه برود
یا چشم بشنود
و.........
و ما همه اینها را به (منی) نسبت می دهیم
من می روم
من می شنوم
من کوش می کنم
من می خورم
من ............
این من همان روح انسان است که مستقل از بدن است که نه چشم است و نه کوش است و نه پا است و نه........
و ما همه این ها را به او نسبت می دهیم و این همان روح انسان است
بخش سوم:
و همچنين لينك زير كه يكم نثرش سخت تره (و علاوه بر اثبات روح در رابطه با تجرد روح و اصالت روح هم حرف زده)
ماهیت روح،اثبات روح، تجرد روح، اصالت روح
1ـ ر. ك. اسفار ج 8
منبع مطالب بخش اول:سايت شخصى آية الله مصباح يزدى
منبع مطالب بخش دوم:سايت askdin.com
منبع مطالب بخش سوم:بخش سوم كه خودش يه لينكه ديگه:4::4:
قبلا قول داده بودم كه اثبات كامل روح را بزارم ولي راستش به قولم عمل نكردم اما يه مطالبى را تو نت گير آوردم كه بد نيست خوبه
ولي قبلش نكاتى چند:
١-اگه به جايي ميخواين اشكال وارد كنين عينشو بيارين و بعد حرفتونو بزنيد
٢-بعضياش نثر سخت و فلسفى داره اول روش فك كنين اگه نفهميدين بگين تا توضيح بيشتر بدم
٣-خواهشا تعصبو بزاريد كنار و منطقي برخورد كنين چون از قرار معلوم بعضى از دوستان نميخوان يه چيزايى رو قبول كنن
٤-سعى كنيد مثل من اسپم ندين:4::4::4:
بخش اول:
حال اگر كسى بپرسد كه از چه راهى مىتوان وجود روح را اثبات كرد، جواب اين است كه صرف نظر از تعبد، اثبات وجود روح از سه راه ممكن است:
1) راه عقلى كه همان راه فلسفى براى اثبات وجود و تجرد روح است. مىدانيد كه فيلسوفان الهى در اين زمينه بحثهاى بسيار گستردهاى را مطرح كردهاند بيش از ده برهان فلسفى براى اثبات روح و تجرد آن اقامه شده است كه به عنوان نمونه مىتوان از برهان درك كليات، امتناع انطباع كبير در صغير، رؤياهاى صادقه، احضار ارواح و خوابهاى مغناطيسى نام برد. اينكه آيا اين مباحث و براهين قابل مناقشه و بحث هستند يا نه مسأله ديگرى است، ولى بعضى از براهين آن بسيار متقن و قابل استنادند. اگر بخواهيم مباحث فلسفى وجود و تجرد روح را عنوان كنيم، خود به گفتارى مستقل و گسترده نيازمند است لذا از توضيح آن صرف نظر مىكنيم و علاقمندان را به كتب فلسفى مربوط ارجاع مىدهيم.1
2) راه ديگر براى اثبات وجود روح، تجربه درونى يا شهودى است؛ يعنى اينكه اگر انسان تلاش كند، «خود» را «مى يابد». فرق است بين اينكه مثلاً ما بدانيم پديدهاى به نام ترس، محبت يا عشق در روان انسان وجود دارد با اينكه عشق، محبت، ترس و... را تجربه كنيم و آن را «بيابيم». «دانستن» اينكه اينها وجود دارند، علم حصولى است اما «يافتن» آنها علم حضورى است. ما به وسيله علم حصولى هم اثبات مىكنيم كه پديده هاى از قبيل عشق و ترس و... وجود دارد اما با اين تفاوت كه اولا، اغلب از راه آثار به آنها پى مىبريم؛ مثلاً از كيفيت رفتار مجنون با ليلى يا خسرو با شيرين مىتوان فهميد كه «عشق» وجود دارد ثانياً، پس از اثبات، تنها صورت آن پديده در ما وجود دارد، نه واقعيت آن، اما در علم حضورى واقعيت آن پيش ما حاضر است؛ به تعبير ديگر، وجود عشق را «مى يابيم»، نه اينكه فقط از وجود آن آگاه باشيم.
كسى كه تجربه درونى را يكى از راههاى شناخت مىداند، مدعى است كه روح و خواص روح را مىشود «يافت»، نه تنها از راه استدلال مىتوان پى برد، بلكه از آنجا كه همه ما اين شهود را داريم، مىتوانيم آن را بيابيم. البته اين «شهود» در همه قوى نيست، اما با تلاش و جديت مىتوان اين «شهود» را قوى كرد و خود را به مرحله آگاهى رساند، ولى آگاهى كامل به روح، فقط از طريق سير و سلوك عرفانى ممكن است. كسانى كه با همت و جديت و تلاش، مراحل سير و سلوك را طى كرده اند، توانستهاند به مرحله «شهود» حقيقت روح برسند و اين شهود خود آثارى داشته است كه جاى اشاره به آنها نيست، ولى همين قدر بدانيد كه درك آن مرحله،
بسيار مسرت انگيز و زمينهاى براى ايجاد معرفت به مراتب عالى توحيد است، زيرا «من عرف نفسه فقد عرف ربه»(خودشناسى مقدمه خداشناسى است). شهود حقيقت نفس، موجب شهود خداوند است.
به هر حال، رسيدن به آن مرحله بسيار ارزشمند است و جا دارد كه انسان سالها زحمت بكشد و مراحل سير و سلوك عرفانى را طى كند تا اينكه حقيقت براى او كشف شود و آن را دريابد، ولى مرتبه ضعيف شهود در همه آدميان وجود دارد كه با دقت، همت و تمركز مىتوان آن را درك كرد.
برهان هواى طلق
يكى از استدلالهاى ابوعلى سينا در كتاب «شفا» براى اثبات روح و تجرد آن برهان «هواى طَلق» است.
حاصل گفته او چنين است: اگر انسان در محيطى باشد كه اشياء خارجى توجه او را جلب نكند و موقعيت بدن وى هم به گونهاى نباشد كه موجب توجه به بدن شود؛ يعنى گرسنگى، تشنگى، سرما، گرما و درد او را رنج ندهد و هوا نيز كاملا آرام باشد به گونهاى كه وزش باد هم توجه او را جلب نكند، در چنين موقعيتى كه به هيچ امر خارجى توجه ندارد، نفس خود را مىيابد در حالى كه هيچ يك از اندامهاى بدن را نمىيابد و اين دليل بر آن است كه نفس، غير از بدن مادى است زيرا اگر يكى بودند با هم درك مىشدند يا هيچ يك درك نمىشدند. درك شدن يكى و درك نشدن ديگرى، نشانه تغاير اين دو است. فرض اين است كه نورى نيست كه بتابد و چشم آن را ببيند، اصلا چشم بسته است. گوش هم صدايى را درك نمىكند و ساير حواس هم درك ندارند، هوا نيز آنقدر متعادل است كه انسان احساس سرما و گرما نمىكند، در چنين حالتى كه هيچ حسى كار نمىكند، آدمى خودش را درك مىكند و «مى يابد» كه «خودش» هست. درك مىكند كه اميدى دارد، عشقى دارد، ترسى دارد، نگرانى دارد، آرامشى دارد و... اينها را در خود مىيابد و مىبيند كه هست، پس معلوم مىشود كه «خود انسان» غير از چيزى است كه حواس آن را درك مىكند. اگر «خود انسان» همين بدن بود، درك آن فقط با ديدن يا لمس كردن ممكن بود، اما در شرايطى كه هيچ حسى كار نمىكند، نه چشم مىبيند، نه گوش مىشنود و نه ... در عين حال «خود» را مىيابد، اين نشان مىدهد كه حقيقت انسان كه همان «روح» است، چيزى است كه با حس درك نمىشود. حس، فقط بدن را درك مىكند و بدن غير از آن حقيقت است. حال ممكن است كسى از اين استدلال به عنوان برهانى استفاده كند بر اينكه آنچه را «مى يابيم» با چيزى كه آن را نمىيابيم متفاوت است، زيرا چيزى را كه «مى يابيم» غير مادى است و شناخت ما به ماديات فقط از طريق علم حصولى صورت مىگيرد نه علم حضورى. ولى عمده سخن اين است كه آدمى در چنين وضعيتى حالت ادراك شهودى را (هر چند به صورت ضعيف) تجربه مىكند و به وجود روح خويش پى مىبرد و مىيابد كه روح غير از بدن است.
بالاتر از اين، كسانى كه مراتب سير و سلوك عرفانى را طى كنند، بدن براى آنها حكم لباسى را پيدا مىكند كه مىتوانند آن را خلع كنند؛ يعنى «خود» را از بدن خارج كنند و جدايى «بدن» از «خود» را مشاهده كنند، در حالى كه «خود» اراده و فعاليت دارند، بدن را كه جداى از «خود» است نظاره مىكنند. اين حالت را «مرگ اختيارى» مىنامند. اگر وجود چنين حالتى را ولو براى يك نفر (كه طبق نقلهاى مطمئن اتفاق افتاده است) ممكن دانستيم جاى هيچ گونه شك و شبههاى باقى نخواهد گذارد.
3) آثار روح. راه ديگر براى اثبات روح، آثارى است كه بر وجود روح مترتب مىشود. شخصى خوابى را مىبيند و در خواب كسى مطلبى را مىگويد كه اصلا در ذهن او نبوده است، وقتى كه بيدار مىشود و تحقيق مىكند مىبيند كه دقيقاًهمين گونه است يا كسانى گمشدهاى داشتهاند و مدتها به دنبال آن مىگشتهاند ولى موفق به پيدا كردن او نشده اند، اما در خواب نشانى آن گمشده را گرفته و آن را پيدا كردهاند يا اينكه كسى در خواب به شما چيزى را مىگويد و بعد از گذشتِ مثلاً بيست سال آن خواب تحقق پيدا مىكند. آيا اين فعل و انفعالات مربوط به ماده است؟ اصلا موضوعاتى از اين قبيل نمىتواند آثار ماده باشد. مجموعه اينها زمينه را براى استدلال عقلى آماده مىكند و در واقع يك برهان تلفيقى از مقدمات حسى به ضميمه كبريات عقلى را بدست مىدهد و نتيجهاش اين است كه روح، امرى مادى نيست. بگذريم از اينكه همه موضوعاتى كه در مورد احضار روح گفته مىشود واقعيت ندارد، بلكه مواردى از آنها تلقين و اغفال ديگران است، ولى مواردى هم هست كه كاملا به واقعيت پيوسته است؛ يعنى، كسانى هستند كه روحى را احضار و با آن صحبت مىكنند، مسأله مىپرسند و جواب لازم را دريافت مىكنند.
نمونهاى از احضار روح
يادم مىآيد زمانى كه بازار مباحث ماركسيسم و ماترياليسم داغ بود، در جلسهاى داستانى را نقل كردم كه: مرحوم آقاى «الهى»، برادر مرحوم علامه طباطبايى رضوان الله تعالى عليهما، كه ايشان هم فيلسوف برجستهاى بودند، در تبريز از شخصى كه احتمالا هنوز هم زنده است و در كار احضار روح دستى دارد، درخواست كرده بودند كه روح پدرشان را احضار كند، بعد از اينكه روح پدر حاضر شد، از او سؤالاتى كرده بودند از جمله پرسيده بودند: كه «آيا از ما راضى هستيد؟» پدر در جواب فرموده بود كه من از شما راضى ام، اما حق اين بود كه «محمدحسين» ـ مقصود مرحوم علامه طباطبايى صاحب تفسير «الميزان» است ـ ما را در ثواب تفسير «الميزان» شريك مىكرد. بعد از اينكه اين سخن به گوش مرحوم علامه مى رسد كه پدر از او گله كرده كه چرا او را در ثواب تفسير الميزان شريك نكرده است، ايشان به گريه افتاده و گفته بودند: خدايا! كار من از روى بخل نبوده است، بلكه من مطمئن نبودم كه اين كار ثوابى داشته باشد. حال كه چنين است پس نصفى از ثواب تفسير را به روح پدر و نصف ديگر را به روح مادرم هديه كردم. بعد از اين جريان، بار ديگر وقتى كه روح پدر احضار مىشود و از او مىپرسند كه آيا راضى شده است، جواب مىدهد: «بله ثواب ما رسيد». چند روزى بعد از نقل اين داستان آقايى آمد، بعد از تواضع و احترام فراوان، دست مرا بوسيد و گفت: شما با نقل اين داستان مرا از شبهات اعتقادى و مشكلاتى كه سالها از آنها رنج مىبردم نجات داديد و همه چيز براى من حل شد و افزود: بعد از اينكه شما داستان را نقل كرديد، بنده جستجو كردم و به واقعيت و صداقت آن پى بردم؛ حالا مىفهمم كه وجود آدمى منحصر به ماده نيست. وجود روح، حقيقى است و قيامت و حساب و كتابى در كار است. در هر صورت خوابهاى صادق و احضار ارواح و ... مىتواند زمينه هاى استدلال عقلى را فراهم كند، پس استفاده از تجربه هاى حسى و از آثار آنها هم راه ديگرى براى پى بردن به وجود روح مجرد آدمى است.
آيات قرآن، دليلى ديگر بر اثبات روح
حال، سخن اصلى اين است كه نظر قرآن در مورد روح انسان چيست. دانستن اين موضوع براى مسلمانان از آن جهت مهم است كه قرآن كتاب آسمانى آنهاست و آياتش براى آنها حجت است و براى غيرمسلمانان نيز از اين جهت اهميت دارد كه نظر قرآن را در اين مورد مىدانند و به اعتقاد مسلمين در مورد روح پى مىبرند.
آيات قرآن مجيد به روشنى بر اين واقعيت دلالت دارد كه حقيقت انسان، روح اوست و ويژگيهاى روح با بدن يا مغز انسان تفاوت دارد.
در اين زمينه آيات بسيارى داريم كه درباره حقيقت و روح انسان سخن مىگويد , اما براى جلوگيرى از گسترش بحث، فقط يكى از آيات را مطرح مىكنيم و نتيجه آن را مورد توجه قرار مىدهيم.
در سوره سجده، از آيه هفتم تا پانزدهم مىفرمايد:
«الَّذِى أَحْسَنَ كُلَّ شىء خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الاِنسَـنِ مِنْ طِين* ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلَـلَة مِّن مَّآء مَّهِين* ثُمَّ سَوَّيهُ وَ نَفَخَ فِيهِ مِن رُّوحِهِ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ والأَبْصَـرَ والأَفْئِدَةَ قَلِيلا مَّا تَشْكُرُون* وَ قَالُواْ ءَِاِذَا ضَلَلْنَا فِى الأَرْضِ أَءِنَّا لَفِى خَلْق جَدِيدِ بَلْ هُم بِلِقَآءِ رَبِّهِمْ كَـفِرُونَ* قُلْ يَتَوَفّيكم مَّلَكُ الْمَوْتِ الَّذِى وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلَى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ*»
«خداى متعال كسى است كه هر چيزى را زيبا، خوب و نيك آفريد و آفرينش انسان را از گِل آغاز كرد. نسل انسان را از آبى فرومايه قرار داد و بعد از خلقت انسان از روح خودش ـ روحى كه منسوب به خداست ـ در او دميد.» همانگونه كه ملاحظه مىفرمائيد در آيه مباركه، قبل از دميدن روح در انسان، ضمير غايب را به كار مىبرد اما بعد از آنكه روحى در او دميده شد انسان مخاطب قرار مىگيرد كه: «و جعل لكم السمع والابصار والافئدة قليلا ما تشكرون»، «براى شما چشم و گوش و دلها قرار داديم، گروه اندكى از شما سپاسگزاريد.» بعد مىفرمايد: «و قالوا ءاذا ضللنا فى الارض ءانا لفى خلق جديد» «كافران گفتند: وقتى ما در زمين گم شديم؛ يعنى بدن ما متلاشى شد، اجزاء آن پخش شد (و ديگر معلوم نبود كه كدام ذره متعلق به چه كسى است.)، دوباره آفرينشى نو خواهيم داشت؟!». از روى تعجب مىپرسيدند كه چطور مىشود، آدمى كه ذرات بدن او در خاك زمين گم شده و نابود شده است، دوباره زنده شود، اما خداوند در جواب آنها مىفرمايد: «قل يتوفيكم ملك الموت الذى وُكِّلِ بكم ثم الى ربكم تُرجعون» «اى پيغمبر به آنها بگو، فرشته مرگ، شما را دريافت مىكند (يعنى گم نمىشويد) و بار ديگر به سوى پروردگارتان بازگردانده مىشويد».
از مجموع نكته هاى موجود در اين آيات، بر دو نكته تأكيد مىكنيم: نكته اول، قرآن تصريح مىكند: غير از بدنى كه ابتدا از گِل آفريده شده است چيز ديگرى نيز به آن اضافه شده است كه «روح» ناميده مىشود، پس آدمى غير از آفرينش مادى، داراى روح الهى نيز هست.
نكته دوم: اين است كه برخلاف جسم، روح گم نمىشود، بلكه هنگام مرگ روح او گرفته مىشود، در جايگاه امنى محفوظ مىماند تا به سوى خدا بازگردد.
پس اولا، وجود انسان منحصر به ماده نيست، بلكه روح هم دارد ثانياً روح بعد از مرگ بدن باقى مىماند و انسانيت انسان به همان روح اوست. اگر تنها بدن بود جا نداشت كه قرآن بگويد: «ثم سوّيه و نفخ فيه من روحه» بلكه بايد بفرمايد كه انسان را از گل و نطفه آفريد. ابتدا مىفرمايد: «ما روح را در او دميديم» و بعد از آن است كه مىگويد، چشم و گوش و دلها براى شما قرار داديم؛ يعنى، چشم و گوش و دلها مترتب بر نفخ روح است. ممكن است چشم و اندام آن سالم باشد، ولى تا روح نباشد، بينايى ندارد. ممكن است اندام گوش سالم باشد، اما اگر روح نباشد، نمىشنود. آدمى كه از دنيا مىرود اندام گوشش تغيير نمىكند، هر كسى كه مىميرد، ضرورتاً اعضاى شنيدارى، پرده صماخ و ساير دستگاهها و سلولهاى عصبى گوش او تغيير نمىكند در عين حال صدايى را نمىشنود. تمامى اينها مترتب بر وجود روح است. بالاتر از اين، تعقل و درك و احساس و... كار بدن نيست. به اين دليل كه بعد از مرگ آدمى، تمامى بدن سالم است، ولى هيچ يك از اين كارها را نمىتواند انجام دهد، چون ارتباط روح با بدن قطع شده است.
دلالت آيه «توفّى» بر اصل وجود و بقاى روح
آيه مباركه «الله يتوفى الانفس حين موتها ...» هم اصل روح و هم بقاى آن را اثبات مىكند؛ علاوه بر اينها بر نسبت داشتن «روح» به خدا تصريح مىكند. بيان آيه اين نيست كه من انسان را از نطفه يا گِلِ خودم آفريدم، با اينكه اينها هم از آن خدايند، بلكه مىفرمايد: «و نفخت فيه من روحى ...» از روح «خودم» در او دميدم. البته اين گفته به اين معنا نيست كه خدا روحى دارد و بخشى از آن را در انسان دميده است، بلكه در اصطلاح اُدَبا اين اضافه، اضافه تشريفيه است. وقتى كه مىگوييم، كعبه خانه خداست معنايش اين نيست كه خدا در آنجا سكونت دارد، بلكه به اين معناست كه اين خانه به دليل شرافتش منسوب به خداست. انتساب روح به خدا به همين معناست. پس از اين آيه به خوبى استفاده مىكنيم كه انسان داراى روحى بسيار ارزشمند و شريف است كه منسوب به خداى متعال است و منشأ ادراكات، هويت و شرافت انسانى، روح اوست. براى تأييد اين برداشت، از آيات ديگرى هم كه در داستان خلقت حضرت آدم وجود دارد مىتوان استفاده كرد؛ مثلاً، به ملائكه خطاب مىشود: وقتى كه در بشر از روح «خودم» دميدم بر او سجده كنيد. آيات متعددى در اين زمينه وجود دارد: در سوره بقره، حِجر و صاد با اندكى تفاوت در تعبير آمده است كه «اِنّى خالقٌ بَشراً مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَاء مَّسْنُون» به فرشتگان گفتيم كه من از گِل و لاىْ مخلوقى خواهم آفريد، وقتى كه از روح «خودم» در او دميدم بر او سجده كنيد. ملاك سجده فرشتگان، در مقابل حضرت آدم، روح الهى اوست كه موجب مىشود فرشتگان، در مقابل او خضوع كنند، به خاك بيفتند و سجده كنند. اين موضوع هم مؤيد اين است كه اضافه روح به خدا، دلالت بر تشريف دارد و اين شرافت را به انسان مىدهد كه فرشتگان الهى در مقابلش سجده كنند.
هر جا كه صحبت از نفخ «روح» در انسان است، با تعبيراتى از قبيل «روحى» «روحه» و «روحنا» به خدا نسبت داده شده است. از اين آيات به خوبى درك مىكنيم كه حقيقتى به نام روح، در انسان وجود دارد كه شرط «انسان بودن» اوست.
در مقابل شبهه منكرين معاد كه مىگفتند: وقتى در زمين گم شديم، چگونه زنده مىشويم، خداى متعال مىفرمايد كه شما گم نمىشويد. «... قل «يتوفيكم» ملك الموت ...». «شما» محفوظ هستيد. «بدن» شماست كه گم مىشود. فرشته مرگ، روح شما را مىگيرد و تا روز قيامت محفوظ خواهيد ماند. از اين آيات، به خوبى روشن مى شود كه شرافت انسان به روح خدايى اوست. روح است كه موجب مىشود انسان مسجود ملائكه قرار گيرد.
بخش دوم:
به این مثال دقت کنید:
انسانی به نام محمد را در نظر بگیرد که چندین سال پیش متولد شده است
و دوران بسیاری از جمله:
نوزادی،
کودکی،
نونهال،
نوجوان،
جوان،
مرد،
میانسال
و............را پشت سر می گذارد و طی این چندین سال
اندام و بدن او رشد کرده است
غذا خورده است،
بر اثر بیماری ضعیف شده است،
بی هوش شده است،
و............
حال کدام یک از اینها محمد است ؟؟
محمد نوزاد؟؟
محمدنوجوان؟؟
محمد جوان؟؟
محمد لاغر؟؟
محمد مرد؟
محمد بیمار؟
و...................؟؟؟؟؟؟؟
جواب شما مشخص است همه اینها محمد است
چرا به همه اینها محمد می گوییم در صورتی که این همه تغییر و تحول در او وجود داد؟؟
یا خود ایشان خودش را محمد می داند و از خود تعبیر به (من) می کند (منی) که تمام دوران زندگی او را دربرمی گیرد
پس این منیت و من بودن همان روح انسان است که غیر از جسم ومادیاتی است که انسان با ان سر وکار دارد و می بیند و می شوند و می خورد و......
باز به ان مثال دقت کنید:
انسانی با خود می گوید
من می خورم
من می شنوم
من می روم
من می بینم
و..............
همه ما می دانیم که هر کدام از این افعال مستقل از یکدیگر اند و دیگری نمی تواند کار ان یکی را بکند مثلا:
چشم نمی تواند بخورد
یا کوش نمی تواند راه برود
یا چشم بشنود
و.........
و ما همه اینها را به (منی) نسبت می دهیم
من می روم
من می شنوم
من کوش می کنم
من می خورم
من ............
این من همان روح انسان است که مستقل از بدن است که نه چشم است و نه کوش است و نه پا است و نه........
و ما همه این ها را به او نسبت می دهیم و این همان روح انسان است
بخش سوم:
و همچنين لينك زير كه يكم نثرش سخت تره (و علاوه بر اثبات روح در رابطه با تجرد روح و اصالت روح هم حرف زده)
ماهیت روح،اثبات روح، تجرد روح، اصالت روح
1ـ ر. ك. اسفار ج 8
منبع مطالب بخش اول:سايت شخصى آية الله مصباح يزدى
منبع مطالب بخش دوم:سايت askdin.com
منبع مطالب بخش سوم:بخش سوم كه خودش يه لينكه ديگه:4::4:
آخرین ویرایش توسط مدیر