ریحانه
عضویت
لایک ها
232

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام !!! شما این ساعت روز نلاین هستید ؟

    ب تو چ :4:
    الان كه فك مي كنم مي بينم نه! واقعا من اسممو بهت نگفته بودم !
    چطور اسممو به كسي گفتم كه حتي تو ادد ليستم نيست ؟ :confused:
    و تازه من به هركسي كه اسممو بگم اخرش بهش مي گم كه تو انجمن و كلا اين سايت منو با bh خطاب كنه نه با اسمم ! مگر تو پ.خ !
    اون وقت… مي تونم بپرسم اسم منو از كجا فهميدين يا بهتر بگم از كي پرسيدين ؟ :confused:
    سلام
    ممنون، احوال شما ؟ خوبي ؟

    + منو اينجا به اسم صدا نكن، همون bh خطاب كن مگر تو پ.خ (خصوصي) كه هر چي دوست داشتي صدا كن ، براي همين پيام بازديدكننده ت رو حذف كردم

    ++ راستي من اصن يادم نيس كه به شما اسم و فاميليمُ گفته باشم :confused:

    +++ جل الخالق! :4:
                وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد

     
    وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد
     
     
    وقتي زمين ناز تو را در آسمان ها مي كشيد
     
     
    وقتي عطش طعم تو را با اشك هايم مي چشيد
     
     
    من عاشق چشمت شدم  نه عقل بود و نه دلي
     
     
    چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
     
     
    يك آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يك لحظه بود
     
     
    آن دم كه چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
     
     
    وقتي كه من عاشق شدم شيطان به نامم سجده كرد
     
     
    آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده كرد
     
     
    من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي
     
     
    چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
     
    شب آخر

    سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
    نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

    شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود 
    میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود 


    چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری 
    چه قصه‌ی محقری، چه اول و چه آخری 

    ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم 
    ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه‌ها هستیم 

    سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود 
    نمی‌دیدیم و می‌رفتیم، هزاران سایه با ما بود 

    سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
    نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

    در آن هنگامه‌ی تردید، در آن بن‌بست بی‌امید 
    در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود 
    در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود 
    شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود 

    اردلان سرفراز
  • بارگذاری
  • بارگذاری
  • بارگذاری
بالا