یکی بود یکی نبود
توی روزهای سرد زمستان در یکی از خیابان های کشوری در این دنیای بزرگ پسرکی فقیر با لباسی کهنه و پاره پشت ویترین مغازه ای ایستاده و در حالی که از سرما می لرزید به وسایل داخل مغازه نگاه می کرد در همین حین نگاه زن جوانی که از آنجا می گذشت متوجه پسرک شد زن جلو آمد و با دستان ظریفش سر...