بابالنگ دراز عزیز1

ارسال ها
13
لایک ها
27
امتیاز
0
#1
بابالنگ دراز عزیز،

در کمال شرمندگی باید به عرض تان برسانم که موجودی حساب من امروز، جلوی چشم های یک غریبه، تالاپی! افتاد و پهن زمین شد. خجالت ندارد که، دارد؟ آقای کتابفروش، احتمالاً به خاطر این که درد مرا کم کند، گفت: "چقد باید ته حساب بمونه؟" شانه بالا انداختم و گفتم: "ده تومن؟" همان طور که کارتم را می کشید تو کارتخوان و می آورد بیرون، زیر لب گفت: "پنج، شش ..." نمی دانم. مهم نیست. چرا، هست. چیز دیگری هم گفت که نشنیدم. آه کشان "ظرافت جوجه تیغی" موریل باربری را از کیسه کشیدم بیرون. نگاهم کرد و گفت، "جوجه تیغی رو بذار.اون دوتا روبردار." آن دوتا؟ "درد" مارگریت دوراس و یک کتاب از توماس مان. خوب من تمام این ها را می خواستم، جوجه تیغی را بیش تر. به سختی، انگار که کتاب ها به دستم چسبیده باشند، گذاشتم شان روی پیشخوان. گفتم "نگه شان می دارید برام، بعد بیام ببرم شون؟" مسخره است بابا؟ حس می کردم دارم بچه هایم را سر راه می گذارم. کتابفروش گفت "پس بذارم شون کنار؟" سرم را تکان دادم و آمدم بیرون.

کتاب خواندن برایم مسکن درد شده، که چیز خوبی نیست. نه فقط کتاب، هر چیزی در زندگی هویت اصیل خودش را از دست بدهد و تبدیل به مسکن شود، یعنی یک جای کار می لنگد. شما این طور فکر نمی کنید؟ بابا، مسکن شما چیست؟

امروز صبح، به جای سه واحد فرانسه، شش واحد خوابیدم. پلک هایم که داشت می آمد روی هم، یک موج عذاب وجدان را درون رگ ها و زیر مویرگ هایم حس کردم. قرص ضد سرماخوردگی دیشب اما تازه داشت کار می کرد: همه چیز در مه فرو رفته بود و دردها کم رنگ شده بودند. این بود که زود خوابم برد و بیست دقیقه مانده به ده از جا پریدم، واقعا پریدم چون ساعت ده کلاس داشتم. جادوگر درونم هی می گفت: "دیدی؟ دیدی چی کار کردی؟ دختره ی بی عقل. چرا نرفتی فرانسه؟ حالا به این یکی هم نمی رسی." توی آینه شکلک در آوردم: خفه! جادوگر رو برگرداند و دیگ دلشوره ام را به هم زد.

دیر نرسیدم، اگر ده دقیقه ی اول کلاس را حساب نکنیم.

بابالنگ دراز، اگر به رگ و ریشه ی انگلیسی تان برنمی خورد باید بگویم که قصه های شاه آرتور مغزم را پر از علامت سوال می کنند، علامت سوال های کج و کوله. اسید معده ام را هم به هم می زنند. این همان کلاس ساعت ده مان بود: سیری در تاریخ ادبیات انگلیسی. اسم هیجان انگیزی دارد؛ نه؟از زبان انگلیسی قدیم (برای تان گفته ام که می توانم تکه ی اول شعر "بیوولف" را به زبان انگلیسی قدیم بخوانم؟ راستی راستی آدم بی قلبی هستید اگر به من افتخار نکنید.) داشتم چی می گفتم؟ از انگلیسی قدیم گذشته ایم و حالا رسیده ایم به قرون وسطا. من از قرون وسطا نفرت دارم- شاعرها هذیان می گفتند، منتقدها خوابیده بودند و آدم ها چندین و چند قرن، بی سروصدا، به زندگی فلاکت بارشان می رسیدند. سایه عظیم کلیساها همه جا را گرفته بوده، حتی فکرش هم تن آدم را می لرزاند. شاید همین است که قصه های شاه آرتور پر از سوراخ اند. سوراخ های ریز و درشت.

بگذریم، از سوراخ های قصه، و برسیم به سوراخ های زندگی خودمان.

بابالنگ دراز، حالا که فکرش را می کنم، من دارم در قرون وسطای شخصی خودم زندگی می کنم. می دانید چه می گویم؟ سایه ی فکرهای سیاه همه جا را گرفته اند. از هر طرف می روم به بن بست می خورم، بن بست های سنگی بزرگ. پیشانی ام ورم کرده.

زندگی شیه اسب سرکشی شده که افسارش را گم کرده ام و هرچه چنگ می زنم، پیدایش نمی کنم.

نمی دانم، شاید آن قدرها هم که فکر می کردم شوالیه ی خوبی نیستم ...

شاید هم هستم. این تازه اول راه است. اول سفر دور و درازی که روبه رویم پهن شده- من شوالیه ام، یعنی هرگز نمی ایستم.

من در سرزمین خودم دستور می دهم، قانون می گذارم، اعدام می کنم، می بخشم.



من،

و نه هیچ کس دیگر.

راست می گویید، شوالیه نیستم ...

من ملکه ام!


یادبان
 
بالا