
روزای دمغی برای همه هست
روزای مزخرفی که میبینی حال چرندی داری
عنقی
تنهایی
و اصلا جون نداری
روزایی که میبینی پخی نیستی و به هیچ دردی نمیخوری
دستت از همه چیز کوتاهس
نمیتونی ابراز وجود کنی
اصلا محاله که بتونی دست به کاری بزنی
روزای دمغی گاهی خیالاتی میشی که همه میخوان دخلتو بیارن
دلسرد میشی و میافتی به دلشوره
انقدر که میبینی از زور سرسام داری ناخناتو میجوی
و کارت به جایی میرسه که جنون خوردن میگیری و تا چشم به هم بزنی یه کیک سه لای شکلاتی رو فرستادی تو خندق بلا
روزایی که دمغی انگار توی دریای غم و غصه دست و پا میزنی
تا چیزی میشه میخوای بزنی زیر گریه خودتم اصلا نمیدونی چرا
آخرش کار به یه جایی می رسه که میبینی تو زندگی ویلون و سرگردونی
هیچ نمیدونی تا کی میتونی دو دستی بهش بچسبی
انگار میخوای هوار بزنی " میشه یکی لطف کنه و یه گوله حرومم کنه! "
علم شدن روز دمغی کاری نداره
کافیه بیدار شی و ببینی نه حالت بجاست، نه قیافت به خوبی همیشهست
کافیه چند تا چین و چروک تازه پیدا کنی
کافیه یه کم وزنت بره بالا
یا نوک دماغت یه جوش گنده بزنه
کافیه اسم زینگولت یادت نیاد
یا یه عکس ناجور ازت چاپ بشه
کافیه دلت بگیره، یا کارت به طلاق بکشه یا اخراج شی
یا جلوی ملت خودتو سه کنی
یا یه اسم عوضی روت بزارن
یا از اون روزایی باشه که موهات بشه عین چوب
شایدم کار واسه ت شده بلای جون
شایدم سخت توی فشار باشی که پا تو کفش یکی دیگه بکنی
شایدم رئیست بهت پیله میکنه
و توی اداره همه دیوونهت میکنن
شایدم سرت داره از درد میترکه
یا کمرت رگ به رگ شده
یا دهنت بو میده
یا دندونت درد میکنه
یا اون باد کوفتی توی دلت پیچیده
یا لبات خشکی شده
یا ناخن لامسبت رفته توی گوشتت
هر کدوم که باشه فرقی نمیکنه
باورت شده اون بالا بالاها یکی هست که دوستت نداره
وای، حالا چیکار کنم؟ چیکار کنم؟
خب اگه مث خیلیهای دیگه باشی میری توی این خیال خام که:
" همه چی خودش روبراه میشه "
اونوقت برای بقیهی عمرت همه چی رو سرسری میگیری تا باز دوباره همه چی خراب شه
همهش بدعنق و منفی باف میشی
یا یه موجود مفلوک ننه من غریبم درآر
تا اینکه انقدر پکر و دمغ میشی که ولو میشی یه گوشه و خدا خدا میکنی که زمین دهن وا کنه و درسته قورتت بده
یا از اونم بدتر بیفتی تو خط تصنیفهای بازاری
خیلی خریته چون آدم فقط یه دفه جوونه
و دو دفه هم پیر نمیشه
از کجا معلوم که یکی دو قدم اونورتر چه چیزای محشری سر راه خوابیده
هر چی باشه دنیا پر از چیزای تازه و محشره
چیزایی که الان اصلا فکرشم نمیتونی بکنی
خب چطور میشه آدم به اون حالی برسه که انگار سریده تو یه حوض آب داغ؟
اینکه کاری نداره
اول از همه دیگه از هر چی عذابت میده فرار نکن، پای لرزشون بشین
حالا آروم باش، خودتو شل کن، چند تا نفس عمیق بکش ( با دماغ بده تو، با دهن بده بیرون )
اگه میتونی سعی کن با خودت خلوت کنی
یا برو یه قدمی بزن تا سرت باد بخوره
قبول کن که باید یه خورده از نظر عاطفی وا بدی
سعی کن دیدتو عوض کنی
شایدم در واقع تویی که مقصری
اگه اینطوره انقدر با گذشت باش که معذرت بخوای ( واسهی اینکار هیچوقت دیر نیست )
اگه تقصیر با یکی دیگهس، شجاع باش و بگو " این درست نیست، من زیر بار نمیرم " هیچ اشکالی نداره آدم قوی باشه
( ولی شیشکی بستن انقدرا خوبیت نداره )
به چیزی که هستی بناز
اما این جنم رو هم داشته باش که بتونی به خودت بخندی
( اگه با آدمای مثبت دمخور باشی، اینکار خیلی خیلی راحت تره )
هر روز طوری زندگی کن که انگار روز آخر عمرته، چون بالاخره همچی روزی میرسه
از لقمهی گندهتر از دهنت نترس
برو دنبال خطرای بزرگ
جا نزن، برو بهش برس، پاشنهها رو ور بکش!
